سلووووم دوستان: / من این وان شات لری رو چند ماه پیش ترجمه کردم گفتم بزارم 😃اصل داستان مال jacinth تو ao3 هستش اگه خواستین برین داستاناشو بخونین عااالین 😍دیگه همین دیگه فقط من کونم پاره شد تا اینو نوشتم:/ پس شما هم کون مبارکو تکون بدید و ووت و کامنت بزارین ببینم خوشتون اومده یا نه 😊مرسی
عال د لاو.شقایق.
.................................................................لویی بدنشو کشید و لباشو با زبونش خیس کرد در حالیکه تلاش میکرد خشکی دهنشو که باعث میشد بخواد از تخت واسه نوشیدن یه لیوان آب بیاد بیرون نادیده بگیره.اونم وقتی که تازه رو تختش جا خوش کرده بود.بعد از پنج دقیقه تلاش کردن و در نتیجه بیدار موندن آهی کشید و بلند شد.بعضی وقتا بدنش واقعا رو اعصابش بود.مخصوصا وقتی میخواست بخوابه!
بعد چند ثانیه وقتی سایه کسیو که پای تختش ایستاده بود و نگاهش میکرد رو دید یه جیغ ناگهانی کشید.
"هری?".وقتی برادر ناتنیشو شناخت با آسودگی دستشو برد سمت قلبش."یا مریم مقدس.چی-هری منو تا سر حد مرگ ترسوندی."
وقتی هیچ جوابی نشنید از تخت بیرون اومد و در حالی که یه حس آشنای نگرانی وجودشو پر کرده بود به پسر جوونتر نزدیک شد."هزا?".دستشو دراز کرد تا بازوی هریو لمس کنه ولی اون بی صدا خودشو عقب کشید.
لویی احساس ناخوشایندی پیدا کرد.قطعا یه مشکلی پیش اومده بود.تو تمام چهارده سالی که لویی برادر ناتنیشو میشناسه اون هیچوقت از لویی کناره نگرفته بود.هری اون شب با کتی یه قرار دیگه داشت.دختری که تو کتابخانه ملاقات کرده بود و تو خونه درس میخوند.لویی میدونست که هری واقعا از اون دختر خوشش میومد و نگرانی همراه با آسودگی وجودشو پر کرد وقتی به این فکر کرد که شاید اون با هری به هم زده.نگرانی چون هری یه پسر شیرین و خوش قلب بود که راحت اعتماد میکرد و راحت تر از اون وابسته میشد.و آسودگی چون...چون همیشه فقط اون و هری بودن.از وقتی اون چهار ساله و هری دو ساله بود و پدر و مادرشون ازدواج کردن.از وقتی که هریو دید میدونست که مسولیتش با اونه.مرگ پدر و مادرشون سه سال قبل باعث شد رابطشون قویتر از همیشه باشه و هر دو پسر از اینکه توجه اون یکی رو شریک بشن با یه نفر دیگه متنفر بودن.البته لویی یکم عاقلانه تر در این مورد رفتار میکرد.مثلا اون مثل هری کساییو که باهاشون قرار داشت رو نمیترسوند.ولی خب هری جوونتر بود و لویی اینو درک میکرد.
ولی الان که هری خودشو ازش دور کرده بود لویی میدونست که یه اتفاقی افتاده.
"این...هری قضیه کتیه?باهات به هم زد-"
"نه." جواب سرد و تند هری باعث شد بقیه سوالاشو نپرسه و سکوت کنه.لویی فقط تونست نگاه کنه وقتی هری وارد سرویس بهداشتی مشترکشون شد.تشنگیش رو خیلی وقت پیش از یاد برده بود.
______________________________________
یه هفته بعد هری همچنان در هر موقعیتی لویی رو نادیده میگرفت و لویی بیشتر و بیشتر کلافه میشد.دو دفعه ای که تو فاصله چند متری هم بودن هری یه نگاه دردناک به خودش گرفته بود.نگاهی که همیشه بعد از چند ثانیه به عصبانیت تبدیل میشد و هری دوباره غیب میشد.همه اینا باعث شده بود لویی نگران و سردرگم بمونه.ولی اون هری رو مجبور نمیکرد تا باهاش حرف بزنه.این دفعه نه.این دفعه لویی میتونست یه چیزیو حس کنه.هر چی که بود این بار با لوس بازیا و ناراحتیهای همیشگی هری فرق داشت.