یه برخورد....
یه دختر...
یه جرقه....
و عشقی که به وجود اومد...
یه عشق ممنوعه..."1998"
بچه ی کوچیکی با موهای مشکی و چشمای توسی که میدرخشید به دنیا اومد.پدر اونو در اغوش مادرش قرار داد.لبای سرخ و خوشگلشو از هم باز کرد و به پوست نرم مادر چسبوند.
"2005"اولین روز مدرسشه.مثل فرشته ها داره میخنده و بالا و پایین میپره.مادرش از این ور اتاق به اون ور میره تا بتونه اونو بگیره و تغدیه های مدرسشو تو کیف کوچیکش بزاره.
"2015"
"دست از سرم بردار.چرا ولم نمیکنید.میخوام تنها باشم.من بدون شما هم میتونم به زندگیم ادامه بدم و به شما احتیاجی ندارم لعنتیااا"
مادرش بعد از کوبیده شدن در روی زمین سرخورد.بچه ای که همه جا از خوبیش حرف میزدن عوض شده بود اون با مادر و پدرش درست صحبت نمیکرد.عصبی بود و همیشه یه گوشه تنها مینشست و از همه دوری میکرد.میدونم خیلی کمه اما قسمتها موضاعتش متفاوت و بلندی و کوتاهیش هم متفاوته.اگه خوشتون بیاد بازم میزارم.