part2:

406 39 2
                                    


قلم مو رو داخل رنگ فرو کردم و روی بوم کشیدم..
کار نقاشی تقریبا تموم بود..
گالری یکم شلوغ بود و همه داشتیم سخت کار میکردیم
-شت رنگ سبزم تموم شد
این صدای کرولا بود
ب رنگام نگاه کردم منم سبز نداشتم..
-توی انبارم نبود من رنگ سبز میخوام
+فردی کجاس؟
دیوید ک رهبر ما بود پرسید. فردی مسول خرید گالریع
-رفته واس جولیان رنگ صدفی بگیره و تا شب نمیاد
-یعنی واقعا رنگ سبز نداریم
-نه خب زین هفته پیش همشونو مالید ب سرش
جو اینو گفت وب خنده زد ب بازوم
با خنده جوابشو دادم
:من موهامو دوباره مشکی کردم جو
-الان وقت این حرفا نیس من رنگ میخوام
کرولا با عصبانیت اینو گفت
-یه فروشگاه بوک مارکت دوتا خیابون اونور تر هس حتما باید داشته باشه
مگی گفت و بهمون خیره شد
در حالی ک قلمو مشکیم ی رد روی روپوش سبزم(اسنایل زین استایلش تو استیل مای گرل) انداخت بهش نگاه کردم
-خب برید ی چندتا قوطی و اسپری سبز بگیرید
-من میرم...
من گفتم و بقیه ی لبخند زدن..
دویدم سمت در ورودی...
قلم موها هنوز تو دستم بودن شت! وقت کافی برا برگشتشونو به گالری نداشتم پس.. گزاشتمشون توی جیبم و سمت فروشگاه دویدم بدون وقفه... وقتی رسیدم دم در اونجا یکم توقف کردم ی نفس  عمیق کشیدم... و در فروشگاهو باز کردم
یه بوک مارکت پر از کتاب های مصور و داستانی شب و کتاب و اسباب بازی.. پر از رنگ.. رنگ رنگ.. رنگارو تحسین میکنم....
اومدم بدوم برم سمت قفسه اسپری ها ک خوردم ب ی چیزی....
کمتر چند ثانیه فهمیدم اون ی پسر بچه تقریبا 5سالس ک الان با جعبه اسباب بازی ک از قفسه برداشته پخش زمینه...
دستشو گرفتم و بلندش کردم..
اون کیوت بود  ...موهای تقریبا بلوند و چشمای درشت ابی...
ی لبخند بهش زدم و اون رفت..
منم راهمو کشیدم سمت قفسه.. پیدا کردنشون یکم طول کشید..
ی چند تا اسپری و قوطی رنگ و دوتا رنگ مکمل برداشتم .. همورو انداختم تو بغلم ک پر خرت و پرت بود و رفتم سمت صندوق...
وسایلا رو ریختم روی باجه و ایستادم تا صندوق دار حسابشون کنه ..
دوباره اون پسر بچه رو دیدم ک ی جعبه دستش بود اومد و زد ب مردی ک جفت من کنار اون باجه داشت خریدارو حساب میکرد
-اینم بلام میخلی(صدای بچگونه)
اون ی سر تکون داد و جعبه رو گرفت و رو جعبه های دیگه گزاشت و کارت اعتباریشو داد...
پسر بچه بهش چسبیده بود...
برگشت و بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم.. بچه هارو دوست دارم
خریدشون تموم شد ولی اون کوچولو همچنان بهم نگاه میکرد برای همین باباش برگشت تا بکششتش ک.. همه چی یه لخظه متوقف شد و ما توی خلع امواج ایستاده بودیم
تو چشام خیره شد خیلی اشنا ب نظر میرسید دست بچه رو سفت گرفت.. دوباره بهش خیره شدم... یهو هجوم خاطرات رو تو سرم حس کردم همه چی عین ی فیلم کوتاه از جلو چشام گذشت..چهارسال پیش!.. و پر شدم از احساس گناه
چشامو  رو هم فشار دادم
بزرگ ترین اشتباه عمرم الان جلوی چشم بود
اشتباه 20سالگیم ..لعنتی الان اون...
مثل واقعی شدن ی کابوسه
چشامو باز کردم هنوز بهم خیره شده بود
و چشاش پر ترس بود...
دست پسرشو گرفت و رفتن  من باید برم دنبالش
باید..
باید چی؟
-اقا بفرمایید میشه 12پوند
بدون هیچ حرفی کیف پولمو برداشتم و حساب کردم
کیسه خریدو بهم داد
-میشه پیشتون باشه ده مین دیه میام میگیرمش
سرشو ب نشون مثبت تکون داد و از در خروجی دوم جای ک اونا رفتن رفتم بیرون
یه خیابون خلوت و کم تردد ک اخرش ی پارک تفریحی بزرگ و منظره ای از دریا!
در ماشینشو باز کرده بود و داشت اسباب بازیارو میزاشت داخل ماشین
ب مکالمشون گوش دادم
-منو میبلی پالک تولو خدا
-ولی بیب باید بریم خونه
-تولو خدا فقط ی اوچولو
-هوف نمیدونم
-یکمممم...
پاهای کوچولوشو کوبید زمین...
-باش بریم..
-یسسسسس
-پس من ماشینو همینجا بزارم ولی زود باید برگردیما الان دیگه  پرواز مامانت شروع شده و  خیلی زود اینجاس
-باجه فقط بزار توپمو بردارم ...
توپش رنگیشو از ماشین برداشت
نمیدونم چرا ولی لبخند رو لبم بود..
اونا از خیابون رد شدن و من دنبالش رفتم...
برای چی؟ نمیدونستم.. ولی اون پسر منو وادر میکرد دنبالش برم... ی جاذبه..
-هعی وایسا
من اینو گفتم و نزدیکش شدم
برنگشت ...
پسر کوچولو جلو ترش شروع کرد رفتن و با توپش بازی کردن...
-وایسا زیاد جلو نرو
-باجه
+اوم نمیدونم چی بگم فقط....
بهم هیچ اهمیتی نداد
شونشو گرفتمو کشیدم
+هعی لعنتی با تو ام
-چیه
با خشم بهم خیره شد
خب منم توقع نداشتم با عشق بهم نگاه کنه و بغلم کنه ولی بازم من میخواستم ی جوری... نمیدونم واقعا نمیدونم با خودم چی فکر کرده بودم ک اومدم سمتش ...
+فقط من من متاسفم... برای گذشته
بهم بدجور نگاه کرد و ی خنده عصبی کرد
-باشه حالا برو ب جهنم
اومد بره ک دستشو گرفتم
+صبر کن
-چیه!
+اوم منو میبخشی.. من من خیلی جون بودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم متاسفم..
اشکام شروع کردن ریختن.... من واقعا  به خاطر اون
اتفاق متاسفم منو ببخش
نشستم پایین پاهاش... لعنتی زین این خودتی؟ تو پایین پای ی پسر زانو زدی و داری التماسش میکنی.. خیلی رغت اوره... ولی من اشتباه بزرگی کرده بودم.. و تاوانشم شکستن با ارزش ترین چیز زندگیمع.. غرورم!..
+توروخدا منو ببخش.. لطفا.. منو ببخش
دستشو گزاشت رو شونم
-باش باش بلند شو
کمکم کرد ک بلند شم..
لعنتی این دیگه کیه.. من باهاش همچین کاری کردم و اونوقت اون...
بیشتر از قبل از خودم متنفر شدم.
شونمو فشار داد
-هعی رفیق تمومش کن... برای من خیلی سخت بوده ولی من فراموشش کردم.. نمیخوام بعد این همه سال دوباره بهش فکر کنم... پس لطفا برو... لطفا
سرمو انداختم پایین.. جرات نگاه کردن توی چشاشو نداشتم...
-بویا دیده شیتال میتونی
اون کوچولو صداش زد
-الان میام
+پسرته؟
من ناخواسته ازش پرسیدم.... انگار اینکه اون ی بچه داره برام قضیه رو وحشتناک تر کرده بود
-نه...
اینو ک گفت انگار ی سطل اب یخ ریختن رم
+نه؟
-اهوم برادر زادمه تعو.. من بچه ندارم
ی لبخند کثیف زدم...
دستمو فرو کردم تو موهای تل زدم
+خیلی عالیه
چشاشو چرخوند و ب من نگاه کرد
-هنوزم نقاشی میکشی؟
به قلم موهای تو جیبم اشاره کرد
+هنوزم پیتزا میخوری؟
جفتمون خندیدم...
+فک کنم هنوز ی پیتزا بهت بدهکارم
میتونم دعوتت کنم؟
-فک نکنم ایده جالبی باشه.. بهتر یکم پرهیز کنم...
+نیازی نیس تو فوق العاده ای
با اشاره ب بدنش..
-دهنتو ببند
اون اینو گفت و خندید.. خیلی شیرین میخندید..
-خب از دیدنت خوشحال نشدم پس فعلا...
+بازم میبینمت؟
-اگه بدشانس باشم
+امیدوارم نباشی
و باز هم ی خنده دو نفر...
جفتمون چشامو چرخوندیدم سمت چپ...
ک با ی کابوس بزرگ رو به رو شدیم!

colorWhere stories live. Discover now