ی پوف کشیدم
-دنییس لطفا بیخیال شو
من گفتم و بهش خیره شدم
*نایل من واقعا باید انجامش بدم لطفا بهم کمک کن...
-هوف باشه...
چشامو چرخوندم و رفتم لباس پوشیدم
درست همونجوری ک اون نیخواست و مناسب این مهمونیا بود ..و تعو رو اماده کردم...
دنیس واقعا باید ب فکر یه پرستار باشه!
سوار ماشینش کردم روی صندلی مخصوص و کمربندشو بستم و خودمم نشستم و وقتی که دنیس اومد و ماشینو روشن کرد
سرمو گزاشتم روی صندلی و توی فکر فرو رفتم...
اجازه دادم افکارم توی موج دریای اختلاف خفه بشه!
ذهنم توی فکر های مختلف سرک میکشید و به یه شاخه دیگه میپرید...
چشامو بستم....
.....
صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین روی اسفالت سفت منو از اون حلقه پرت کرد بیرون....
دنیس پیاده شد و منم تعو رو بغل کردم و دنبالش رفتم ...
سویچو به مسول نگعداری ماشین داد و لباس گرون قیمت و شیکشو رو تن خوش فرمش مرتب کرد
تمام اون دوستای اشرافیش دورش جمع شدن
یه جمع کاملا تجملاتی با ادمایی از زندگی های لاکچری...
کاملا خسته کنننده ...
پاپیون تعورو درست کردم...
بعضبا منو بدجور, نگاه میکرد...
خب اره من تنها کسی بودم ک کت و شلوار اتو کشیده نپوشیده بود وخودشو با کروات های رنگارنگ خفه نکرده!
میزای پر از شامپاین و خوراکی.. و دور زدم...
بوی خوب اونا ادمو گرسنه میکرد...
مشغول تماشای بوم های رنگ امیزی شده و پر از طرح روی دیوار شدم
نقاشیای مدرن! نمیتونستم درکشون کنم و از اینکه ادمای اطرافم با پیک های شرتبشون روبه روی اونا بودن و تحسینشون میکردن کاملا تعجب زده بودم..
ب تعو نگاه کردم.. اون درست مثل من حوصلش سر رفته و کلافس. یه مهمون کلاسیک توی گالری نقاشی نمیتونه واس من جذاب باشه...
ولی من به خاطر دنیس مجبور بردم تحمل کنم، اون خیلی ب دوستاش و مراسم های اینجوری اهمیت میده.... تمام خانواده کن اتو کشیده ان ولی من واقعا دلم میخواد ی زندگی داشته باشم خارج از همه این عادت ها..
روبه روی ی تابلو که پر رنگ سبز و زرد و قهوای بود ایستادم...
فقط داشتم سعی میکردم یکمشو بفهمم
ولی تنها چیزی ک بود رنگ بود..
رنگ رنگ رنگ....
من وسط ی دایره بودم و رنگ ها دورم حلقه زده بودن!
-من حوشلم سل لفته کی میلیم پالک؟
تعو گفت و ب چشام خیره شد..
*نمیدونم، امیدوارم هر چه زود تر بیبی...
نقاش های این تابلو ها هر از گاهی کنار طرح هاشون بودن و بقیه ب سمتشون میرفتن و ازشون تشکر میکردن و ی قیمت پیشنهاد میداد... قیمتای که صفراشو تا شب بشماری بازم ب زمان نیاز داری...
-عه عموعه!
تعو گفت و خم شد سمت راست من...
*هعی بچه اروم بگیر
من گفتم و سعی کردم بچرخم ببینم تعو چی دیده...
ی مرد قدکوتاه با شکم بزرگ و ی کت شلوار سیاه...
-بغل بغل...
نمیدونستم منظور این بچه چیه!
اون ک تدی پنبه ای نیست فقط ی مرد چاقه...
مسیر نگاه تعورو دنبال کردم
اون اصلا ب اون مرد نگاه نمیکرد...
به کسی نگاه میکرد ک جفتش ایستاده...ب یه مرد قد بلند لاغر اندام ک موهای بلند سیاهش یه طرف صورتش تا شونه هاش ریخته بودن..
YOU ARE READING
color
Fanfictionیه عشق یا احساس همیشه قرار نیست شروع خوبی داشته باشه... گاهی وقتا اون شروع افتضاحه... بد،اونقدر بد که تصورشم نمیشه کرد... منظورم بهم افتادن،همو نخواستن،یهو هم اتاقی شدن با یکی که ازش متنفری یا اینجور چیزا نیست... یه بچگی کردن خالص... یه اشتباه که رو...