-زین
یه صدای مردونه اونو صدا زد..فاصله خیلی کمی از من گرفت و سرشو کج کرد..
-بله...
زین پرسید و ی پوف کشید
-میتونی بیای ،"جیسون کالدر"اومده راجب نقاشیات میپرسه پسر فک کنم امشب شب شانسته اون شیفتت شده
اون مرده اینو گفت ک نمیتونستم ببینمش چون کاملا سینه های پهن زین جلوی دیدم بودن زین ازم فاصله گرفت و من تونستم یه مرد با موهای قهوای بهم ریخته رو تشخیص بدم ...
-باش الان میام ..
اون گفت و برگشت سمت من و دوباره همون حالت ...لیوان کنار میز و روی صورتش پاشیدم و اون ناله کرد...
-اییی
با انگشتش آب توی گودی چشماشو پاک کرد.. یکم صورتش سرخ شده بود به خاطر الکل
+اوخ متاسفم زین ...
لعنتی چرا نسبت به اون آنقدر ضعیفم...
شاید به خاطر گذشته!با به یاد آوریش دوبار بدنم مورمور شد هرچند از وقتی که اونو میبینم دیه مثل قبل دردناک نیست ولی بازم من یکم از کنار اون بودن میترسم ...
+زین به خودت بیا نباید آنقدر بهم نزدیک شی .. لطفا..
گفتمو بلندشدم رفتم که اون بلند برگشت و دستمو گرفت و منو هل داد سمت دیوار...
لعنتی تمام اون اتفاقای کلیشه ای سریالهای یک شنبه شب شبکه abc که اونقدر بی اهمیت بودن که نگاهی بهشون نمیکردم دارم تو زندگی واقعیم لمس میکنم ..با ی پسر ..ن هر پسری ...کسی که ماها دلیل کابوسهای هرشبم بوده !
حرکات زین کاملا قابل پیشبینی بود وقتی دوستاشون دو طرف من گزاشت و دوباره بین ماسه و شن و بدن نرم پر از رنگ خودش حبس کرد..لعنتی یه تری سام دردناک!
وقتی که داری بین ی بدن سنگین و سفتی ی ستون له میشی نمیتونی احساسی جز درد داشته باشی و پتانسیل داشتن این احساس وقتی اون پسره نقاش دردرسر ساز با چشای درشت پر از مژه آش بهت خیره شده خیلی بیشتر میشه و این فراتر از قوانین فیزیک ...
برای حل این حس هنوز فرمولی کشف نشده و زین یه کاشف که میخواد تو آغوش من آخرین تیکه پازل علم رو تکمیل کنه ..با بو کشیدن عطر بدن من معادله ناشناخته هارو به خب برسونه وقتی ح دستاش تو موهام گره خورده!
علم و عشق ...دوتا کمیت بی ربط...یه ترکیب غیر قابل حل!
تمام وجودم زیر نگاه اون ته نشین میشدن ...
پودر میشد ..زمین میریختن ..جذب خاک میشد و از اون خاک یه من دیگه به وجود می اومد برای نابودی!
یه الگو برای بازی با احساسات درونیم ...
وقتی شیطان نیمه فرشته زندگیت روبه روت ایستاده نمیتونی نفس کشیدن تو کنترل کنی ...
اون یه ناجی که به سمت طناب انداخته که هر لحظه ممکنه خودش اونو قطع کنه!...
بین نگاهای اون اون که تردید و منعکس میکردن قرار گرفته بودم ...هر لحظه میدونستم اون قرارهای لبامو با گرمای لبش بسوزونه..اون لبای سرخ..بهترین ماده برای به آتیش کشیده شدنه....به بوس خیس از هوس!
و تمام تک سلول علی بدنم به لرزه در اومد وقتی لباس پیشونیمو لمس کردن و ازم فاصله گرفت و رفت ...
بدنم توی خزر بی حس و انفجار قرار گرفته بود و هر دو حس به دو طرفش ضربه میزدم و من این وسط یه قربانی بودم برای احساس پاک یک شهوت!
بدون اینکه اجازه ادامه دادن اون حس بدم رفتم دست تعو رو گرفتم و بغلش کردم ...
نمیتونستم یه ثانیه دیگه بودن اونجا رو تحمل کنم واقعا نیاز داشتم برم..
مثل همیشه فرار کنم...
از یه احساس تازه ...
از یه تغییر...
نمیخوام زندگی یک نواخت کسل کنندم که پر شده از روزای پر از کلمات ریخته شده توی کتابای قدیمی پودرشده کتابخونه مرکزی و شب هایش که روبه روی کاناپه رنگ و رو رفته خاکستری و تلویزیون و کوچیک اتاقمسپری میشه .یه تنوع داشته باش ...
من ازش میترسیدم ...
از احساس قشنگی که دورم حلقه میزد و منو به عمق مرکز یه خطا میکشند...
این همش یه اشتباه...
اما ی اشتباه زیبا!
دنبال دنیای کشتم بین همه اون رنگ ها و آدم های غریبه ...
و پیداش کردم
+دنیس من باید برم
من گفتمو تعو رو بیشتر تو آغوشم فشار دادم...
و بدون اینکه بخوام واکنش دنیس رو برسی کنم مسیر پاهامو ب سمت درخروجی تنظیم کردم
وقتی از اون کالری اومدم بیرون هوای تازه توی ریه هام و تنفس کردن ک باعث شد حس خوبی داشته باشم...
متوجه شدم دنیس داره میاد دنبالم برای همین مکث کردم
-هعی نایل تو نمیتوانی بری من هنوز باید بمونم..
بدون هیچ وقفه ای برای تمدید کردن اکسیژن تنفس شدش حرف میزد ...
-نایللل
اون اینو گفت اما نتونست تمومش کنه وقتی پاشنه کفشش به درپوش دریچه فاضلاب گیر کرد و درست توی کل ها افتاد ...
و فک کنم نیاز نیست بگم وقتی بلند شد چه بلایی سر لباس چند صد پوندیش اومده بود...
بلاخره اونم مجبور شد باهام بیاد با اینکه اصلا نمیخواست از اون دنیایی بلورین خارج بشه ...فرمونم میچرخوندم و با کلافکی به غر زدنای دنیس گوش میدادم ....لعنتی من باید بلاخره یه خونه بگیرم تا بلاخره دنیس متوجه بشه من پسر خونده 23سالش نیستم!
وقتی رفتیم خونه تونستم بعد گذشت ساعت ها از زیر دستای قوی تر زدنای دنیس که بی رحمانه به مغزو اعصابم لگد مینداخت برم تو اتاقم
وقت این بود به حس درونیم فک کنم و..
چیزی که منو تا مرز بی هویتی میکشوند و توی اون مه غلیظ افکارم حتی دیگه خودمم نمیشناختم...
یه فراموشی احساسی...
آلزایمر از نوع عاطفه...
حس عجیب ک وقتی توی اون صحرای که دورشو درختای کاج پر کرده بودن خیره میشی به قلبم بوسه میزد و اونو به لرزه در میورد......
و نگاهای اون بودن ک دنیا را ب مالکیت خودشون در میورد...
نکتهای خیره ای که یه الگوریتم خاص ایجاد میکردند برای دنبال کردن اون..
دستمو توی موهام کشیدم و ی پوف کردم و توی تختم دراز کشیدم ....
حس تازه من مهمون ناخوانده ای بود که تمام مغزو دهنمو به چالش میکشوند .و نمیدونستم به زودی یه نبرد بین این دوتا پیش میاد
ی انتخاب برای منی ک همیشه از انتخاب کردن فرار کردم
یه دوراهی که وجودمو به زنجیر میکشید
و این حس جدید من حکایت قصه شب کریسمس مادر بزرگی برای نوه هاشه ...
درست توی کریسمسی که یخ زده...
تا ابد!
تو همین افکار سیاه و سفید غرق شده بودم ک یهو
.....
YOU ARE READING
color
Fanfictionیه عشق یا احساس همیشه قرار نیست شروع خوبی داشته باشه... گاهی وقتا اون شروع افتضاحه... بد،اونقدر بد که تصورشم نمیشه کرد... منظورم بهم افتادن،همو نخواستن،یهو هم اتاقی شدن با یکی که ازش متنفری یا اینجور چیزا نیست... یه بچگی کردن خالص... یه اشتباه که رو...