هری راست می گفت هیچ کس دلش واسه الکس تنگ نشد
الکس استایلز طوری فراموش شد انگار که اصلا وجود نداشت
اما رایان واقعا تو هفته اول بعد اون ماجرا هر لحظه احساس می کرد پلیس الان میریزه سرش و دستگیرش می کنه
رفتارش شبیه روحی شده بود که از ادم ها می ترسه
یه بار یکی از دوست های معتاد الکس امد دم در خونه شون و سراغشو گرفت .
رایان می خواست خیلی عادی برخورد کنه و بگه که دو هفته است الکس رو ندیده ولی بیشتر شبیه توله سگی شده بود که می ترسید صاحبش ، کار اشتباهشو بفهمه
البته دوست الکس هم انقدر نئشه بود که چیزی حالیش نشد و رفت و دیگه برنگشت
و هری ....
هری طوری برخورد می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
هر روز می رفت مدرسه و برگشت خونه
کلی نقاشی می کشید و پاستیل خرسی می خورد
بعضی روز ها هم می رفت خونه دوستش ارون
هری بچه ساکتی بود و تنها دوستش فقط ارون ترنر بود که اخر همین خیابون زندگی می کردرایان گاهی اوقات می رفت به قبری که حالا روش گل کاشته شده بود نگاه می کرد
اتفاق هایی که افتاده بود انقدر سریع و غیر قابل باور بود که رایان هنوز نتونسته بود هضمش کنه- ری ری ؟؟
هری از جلوی تلویزیون صدا زد
رایان از اشپزخونه جواب داد
- بله
- یه لیوان شیر کاکائو بهم میدی , لطفا؟
- الان
هری هیچ وقت برای رایان حکم برادر کوچکتر نداشت ، هری درست مثل بچه اش بود در واقع واقعا هم همین طور بود چون مادرشون درست بعد از به دنیا اومدن هری اونها رو ترک کرد ، رایان هری رو بزرگ کرده بود
هری تنها چیزی بود که رایان داشتهری جلوی تلویزیون بساط شو پهن کرده بود و هم کارتون نگاه میکرد و هم نقاشی می کشید
رایان لیوان شیرکاکائو گذاشت کنار دفتر نقاشی و روی کاناپه نشست
هری با خوشحالی لیوان رو گرفت و یک دفعه سر کشید
رایان داشت با خنده بهش می گفت که اروم باشه که نقاشی روی دفتر توجهش رو جلب کرد .
نقاشی فقط دو تا رنگ داشت
سیاه و قرمز
پسر بچه مو فرفری که روی زمین افتاده بود با سیاه کشیده شده بود
و زخم ها با رنگ قرمز تزیینش کرده بودند.
رایان با خشم نگاهشو از دفتر گرفت هری باید دست از کشیدن این نقاشی های خشن سر بر می داشت
شاید کسی متوجهش میشد ..مخصوصا تو مدرسه...با بی حوصلگی گفت: نمی خوای یه ذره از خونه بری بیرون ؟ خسته نشدی انقدر نقاشی کشیدی؟
- پس چی کار کنم؟
- نمی دونم برو خونه ارون ...خودت گفتی اون بهترین دوستته
هری در حالی که مداد رنگی هاشو جمع می کرد گفت : ارون دیگه نمی تونه با من بازی کنه
- چرا؟
هری شونه بالا انداخت:
نمی دونم چیزی نگفترایان سرشو تکون داد، شیفت شبش تو رستوران یه ساعت دیگه شروع میشد،
و دیگه لازم نبود هری بره تو اتاقش و در رو قفل کنه چون دیگه الکسی وجود نداشترایان از این نمی ترسید که فکر کنه زندگیشون چقدر با نبودن الکس بهتره.
به هری گفت چه جوری شامشو اماده کنه و بعد لباس پوشید و بیرون رفت
YOU ARE READING
Tartarus
Short Storyاگرها زیاده و پیش امد ها خیلی کم و اونها الان تو این پیش امد بودند زمانی که رایان پدرشو مخفیانه تو حیاط پشتی خونه اش چال میکنه harry styles fanfiction