رایان به هیچ چیز فکر نمی کرد
این باعث میشد تو کاری که میخواست بکنه مصمم تر بشه
صدای زنگ خونه تو گوشش سوت می کشید ولی رایان بدون توجه بهش به طرف پشت خونه رفت
همون انبار قدیمی که همه چیز از اونجا شروع شده بود
فردای روزی که جنازه الکس دفن کرده بود با سطل پر از اب و کف تمام خون های داخل انبار رو شسته بود
اما فرقی نمی کرد چقدر اونجا رو تمیز می کرد
خون الکس هیچ وقت پاک نمیشد
هنوز درست مثل همون شب اول به در و دیوار انبار چسبیده بود
طوری که انگار یه موجود زنده است
یه انگل که تا میربانشو نکشه بی خیال نمیشه
پشت یه عالمه خرت و پرت ته کابیت چیزی رو که میخواست پیدا کرد
یه قوطی نسبتا بزرگ بنزین !
یه فندک نیمه پر هم تو کشو افتاده بود
رایان تصمیمشو گرفته بود
او اجازه نمی داد این انگل او و هری رو بکشه
چند دقیقه جلو در ایستاد تا هق هق های عصبی شو کنترل کنه
هیچ وقت فکر نمی کرد به این نقطه برسه
چطور فکر کرد که اخر این داستان میتونه به خوبی و خوشی تموم بشه؟
وقتی وارد خونه شد دیگه هیچ احساسی تو وجودش نبود از همون اول شروع کرد به ریختن بنزین تو هر گوشه خونه که گذرش بهش می رسید
فرش ها ، تلویزیون ، کاناپه حتی تو قالب عکس ها
چند قطره باقی مونده رو هم روی خودش ریخت و روی کاناپه نشست
بوی بنزین کل خونه رو برداشته بود
رایان رو یاد خاطره ای می انداخت که هرچی بهش فکر می کرد به ذهنش نمی رسید
دماغش بالا کشید و شروع کرد به بازی کردن با در فندک
باز بسته باز بسته باز بستهدیگه صدای زنگ در قطع شده بود
و خونه رو سکوت کامل دربرگرفته بود.
دست های رایان می لرزید
یه لحظه به خودش گفت این دیوونه بازی چیه که داری درمیاری؟
اما درست در همون لحظه فندک رو روشن کرد و روی فرش خیس از بنزین انداخت
و شعله های رقصان یه دفعه از هیچ متولد شدند وبا سرعت بی رحمانه ای تو کل خونه پخش شدند
رایان با خودش فکر کرد که چرا همیشه از اتیش می ترسید ؟؟
شعله های اتش زیبا ترین چیزی بودند که او تا به حالا دیده بود .
- رایان تو چی کار کردی ؟
هری دوباره جلوی اشپزخونه روبه رو رایان ایستاده بود
حالا نوبت رایان بود که لبخند بزنه- خودت چی فکر می کنی؟
- این کار دیوونگی محضه! نابود کردن خودت هیچ چیز رو درست نمیکنه !
- تو خودت همون کسی بودی که به من گفتی چشمام رو باز کنم ..... منم تا اخر بازشون کردم.... اوه خدا.... احساس می کردم تا الان کور بودم.... تنها پایانی که واسه من و تو وجود داره آتیشه!هری جلو تر اومد
- ما باید از اینجا بریم بیرون !
- تو میتونی هرجا که دوست داری بری!! ..... اوه ...صبر کن شاید هم نمی تونی ؟ تو نمی تونی بدون من زندگی کنی همون طوری که من نمی تونم بدون تو زندگی کنمشعله ها کل طبقه اول خونه رو گرفته بود
دود نفس کشیدن رو مشکل کرده بود
رایان احساس می کرد کاناپه که روش نشسته داره از پشت اتیش میگیره ولی اون واقعا مشکلی با این موضوع نداشت
هری عصبی شد دست رایان و گرفت و با قدرتی که بی حواسی رایان باعثش شده بود اونو از روی کاناپه بلند کرد و فریاد زد
- ما باید از اینجا بریم ....
YOU ARE READING
Tartarus
Short Storyاگرها زیاده و پیش امد ها خیلی کم و اونها الان تو این پیش امد بودند زمانی که رایان پدرشو مخفیانه تو حیاط پشتی خونه اش چال میکنه harry styles fanfiction