4

133 41 7
                                    

رایان بی حرکت به یه نقطه خیره شده بود و بوی استفراغ و الکل کاناپه ، دماغشو می سوزوند.
نمی دونست دقیقا چه حسی داشت .
ولی درد رو حس می کرد.
اره ... درد
مثل درد از دست دادن یه نفر
یا دردی که از خارش یه زخم چرکین به وجود میاد

بعد از درد ، ترس کل وجودشو گرفته بود
ترس از یه فاجعه
ترس از دیدن یه نقاشی خونین دیگه
ترس حتی نمی ذاشت که بتونه درست فکر کنه.

رایان دیگه نمیتونست به خودش دورغ بگه
یه چیزی در مورد هری غلط بود
هری واقعا مشکل داشت
مشکلی که باید حل میشد وگرنه بدبختی به بار میاورد
باید به پلیس زنگ می زد؟
زنگ می زد چی می گفت؟
برادر 11 ساله ی من بابا و دوستش رو کشته !؟
بعد اونها چی کار می کردند؟
هری رو با خودشون می بردند؟
ولی کجا؟
زندان ؟......... تیمارستان؟
تیمارستان خیلی بدتره از زندانه
تیمارستان برای یه بچه 11 ساله چه جوریه؟
رایان حتی نمی خواست بهش فکر کنه !

رایان هم دستگیر می شد؟
حتما
رایان شریک همه جرم هایی بود که هری انجام داده!
او یه جنازه رو تو حیاط پشتی خونه اش چال کرده

اگر همون موقع به پلیس زنگ میزد شاید ارون الان زنده بود

قطره اشکی بی اختیار از چشم های رایان پایین افتاد .
مرگ ارون همون قدر که تقصیر هری بود تقصیر او هم بود.

باید با هری حرف میزد
و بعد پلیس ها رو خبر می کرد
این دیوانگی باید تموم میشد
اما رایان می تونست جدایی از هری رو تحمل کنه؟
خودش هم نمی دونست!

به سختی از روی کاناپه بلند شد دفتر نقاشی تو مشت هاش له شده بود
بلند هری رو صدا زد و به سمت اشپزخونه رفت .
یه دفعه از ناکجا هری روی راه پله ها ظاهر شد و گفت:
سر کار نرفتی؟
- ما باید باهم حرف بزنیم!
عصبانیت از لحن رایان می بارید .
- چرا گریه کردی؟
- نه من گریه نکردم ..... بیا پایین کارت دارم .
رایان داخل اشپزخونه شد و پشت میز غذا خوری نشست و منتظر هری موند.
هری با ناراحتی و سردرگمی جلوش قرار گرفت
پیراهن سفیدی که پوشیده بود قیافه شون خیلی معصوم نشون میاد

رایان این افکار رو از ذهنش بیرون کرد دفترچه روی میز پرت کرد و گفت :
-اینها چیه؟
- نقاشی !
- میدونم... ولی از چی؟
رایان بی تفاوت دفترچه رو جلو کشید و بازش کرد

- این اقای راسکو قصاب خیابون چهاردمه ... یادته یه بار از الکس پول طلب داشت برای همین یه کتک حسابی مهمونش کرد... واقعا ادم پر زور به نظر میاد ولی باور کن شبیه یه موش ترسو بود ... وقتی چاقو رفت تو قلبش صدایی که ازش دراومد درست شبیه اردک بود....
این یکیی ... اهمم .. فکر کنم این ارونه ... تا حالا دقت کردی چقدر شبیه منه ... از این که یه نفر شبیه من باشه متنفرم .. تازه اونقدر مغرور بود که دیگه نمی خواست با من بازی کنه!
و.. این فکر کنم الکسه.....

رایان از جاش بلند شد و داد کشید :
بسه.. بسه کن ...
چه اتفاقی برای تو افتاده..
این حرف ها رو فقط یه شیطان میزنه ...

هری دفترچه بست و شونه هاشو بالا انداخت
- هیچ اتفاقی واسه من نیوفته ... من از اولم همین طوری بودم ... تو تازه داری منو میبینی!

رایان دوباره روی صندلی نشست و با دست هاش سرش رو گرفت .
- اخه چطوره ممکنه... چطور ممکنه؟
هری به نرمی گفت :
هنوز هم نمی خوای به خودت جرئت بدی و واقعیت رو ببینی؟
چشم هاتو باز کن رایان ...
این دورغ های احمقانه رو بریز دور ...

رایان سرشو بلند کرد و مستقیما به چشم های هری خیره شد
کدوم بچه یازده ساله ای این جوری حرف میزنه ؟
کلمه ها بی اختیار از دهنش خارج شد

- تو یه هیولایی!

هری ارتباط چشمی رو قطع نکرد ، لب هاش به لبخندی باز شد و گفت

- ما یه هیولاییم!

رایان شعله های اتیش تو چشم های هری میداد

حالا او دقیقا می دونست باید چی کار کنه .

اما قبل از اینکه واکنشی نشون بده زنگ در خونه به صدا در اومد .
چشم های رایان پر از اشک بود
اما به طرز بی رحمی مصمم به نظر می رسید
بلند شد و گفت :
همین جا بمون تا برگردم ....
و از اشپزخونه بیرون رفت.
اما قصدش این نبود که در رو باز کنه...

///////////////////////////////////////

فقط یه پارت مونده تا پایان
NIKI

TartarusWhere stories live. Discover now