"عزیزم اگه وقت میخوای تا دوش بگیری باید الان بیدار بشی.اگه برای بازی لیام دیر کنیم،اون میکشتمون" زین با ملایمت گفت ، شونه لویی رو تکون داد.
لویی ناله کرد و غلت خورد،با دید تار به زین نگاه کرد. "نمیخوام دوش بگیرم،بیا اینجا تا واسه یک ساعت و نیم دیگه با من تو تخت بمون تا بعدش من از جام پاشم؟"
اون پرسید.زین جوری لبخند زد انگار امیدوار بود لویی این رو بپرسه و لحاف رو کشید تا داخل جا (تخت) بخزه. لویی برای خواب، یه جامپر راحت و قدیمی رو پوشیده و یه جور لباس پشمی،اما بازهم با وجود لحاف سنگینش سردشه وقتی زین داخل دستاش، جاش میده.زین یکم هیسس میکنه وقتی لویی پاهای یخ زدش رو لبه جین زین میلغزونه اما در هر صورت لویی رو نزدیکتر بغل میکنه.
"تو خیلی زیادی سردی لو" زین میگه و لویی میتونه ناراحتی رو توی صداش بشنوه.
لویی جواب نمیده ، فقط نزدیکتر میلغزه (تو بغل زین) و چشماش رو میبنده درحالی که زین شکلها رو روی کمرش میکشه. یکم چرت میزنه ، راحت و نرم کنار بهترین دوستش.
شنیده بود که لیام صبح زود برای معجونش، دستگاه مخلوط کن رو روشن کرده بود. لیام همیشه ادم سحرخیزی بود و لویی میدونست که احتمالا خونه رو تمیز کرده و تا الان لباس ها رو هم شسته. لیام رفت تا هرکاری که تیمشون قبل از بازی انجام میده رو انجام بده، لویی و زین فقط میتونن برای یه دقیقه قبل از اینکه بازی شروع بشه ببیننش.
"خیلی خوب،دیگه باید پاشیم." زین اه کشید،واسه لویی زیادی زوده که بخواد پاشه.
"حتی نمیدونم اونا چرا باید یه بازی فوتبال داشته باشن وقتی روی زمین هنوز شبنمه.(وقتی هنوز هوا سرده)" لویی توی شونه زین غرغر کرد.
"نق نق رو تموم کن، این یه مسابقه رقابتیه،" زین اینجوری میگه ولی لویی میتونه
لبخند رو توی صداش بشنوه، "اخریش تا بهار" .لویی یه ناله سر داد و از بغل زین بیرون اومد ، خودش رو اونقدر کش میده که تمام مفاصلش صدای خوشایند شکستن بدن. بلند میشه و چشماش رو میمالونه.
خراش های صبحگاهی توی گلوش رو صاف میکنه. زین بلند میشه و با علاقه به لویی نگاه میکنه، حتی با اینکه لویی میدونه شبیه یه آشفتگی کامله (قیافش بهم ریختس).
زین لباساش رو پوشیده و موهاش مثل همیشه سادست. چیزی که لویی بیشتر از همه درباره زین دوست داره چشماشه؛ رنگ ویسکی مانندشون و قابی از مژه های بلند تیره. اونا زیبان و همزمان خیلی مهربون.
لویی یه چیزی واسه چشمای مهربون داره. همیشه میگفت که دلیلی که لیام رو به عنوان بهترین دوستش توی روز اول از کلاس اول انتخاب کرد این بود که لیام مهربونترین چشمهایی رو که لویی تا حالا دیده بود داشت. چشمای لیام تیره و عمیقن اما خیلی گرم هستن و لویی فقط میدونه که میتونه بهش اعتماد بکنه.
YOU ARE READING
Fading || L.S | Complete
Fanfictionلویی درباره ی زیبایی میدونه ، ترکیب رنگ ها و جنس های مختلف که حس ظرافت رو درون آدم ها بوجود میاره. اون این ترکیب رو هر روز تو لباسی که طراحی میکنه وقتی که داره تو دانشگاه فشن درس میخونه به وضوح میبینه ، برش لباس ها ، رنگ پارچه ها ، پیچیدگی طرح ها ،...