چندماهی میشد که با لوهان دوست شده بودم.خیلی دوستش داشتم.اونم میگفت که منو دوست داره !همیشه از بهترین خاطرات زندیگم شبی روکه بهم پیشنهاد دوستی اونم جلوی همه رو داد رو به یاد میارم!خوشحال بودم.چون امسال به آرزو هام رسیدم. بالاخره فارغ تحصیل شدم و حالا میخوام که رشته ی مورد علاقه م رو بخونم!پدرم شغل خودش رو راه انداخت! و برام یه ماشین گرفت!با کسی که تمام طول کالج ازش خوشم میومد دوست شدم....!و...
شاید امسال سال من بود!
...بیستم آپریل (تاریخ تولد لوهان) بود. سریع از دانشگاه اومدم بیرون که برم خونش و سوپرایزش کنم!
کلی وسیله خریده بودم و کلی چیز تدارک دیده بود! دل تو دلم نبود که برم خونش!
تمام طول راه خونش رو با فکر به کارایی که میخواسنم واسش بکنم ,گذروندم!
بالاخره رسیدم دم آپارتمانش. تمام وسایل رو از صندوق عقب برداشتم. پوشیمو گرفتم دستم
که بهش زنگ بزنم, ولی یه لحظه منصرف شدم.خواستم برم تو وبدون اینکه چیزی بگم
سوپرایزش کنم!با این فکر کلی ذوق کردم!سریع دویدم و رفتم بالا!
بالاخره بعد از 5 طبقه به خونش رسیدم. دستی به موهام کشیدم و لباسامو مرتب کردم!
منظم وصاف وایستادم و زنگ زدم. منتظر شدم که درو باز کنه ولی خبری نشد!
نزدیک ده دقیقه منتظر موندم ولی بازم ....
گوشیمو از تو جیبم به سختی ,با وجود وسایل زیاد تو دستم, در آوردم!
شمارشو گرفتم و بهش زنگ زدم....گوشیش خاموش بود! با ناامیدی گوشیمو خاموش کردم
و گذاشتم تو جیبم!
عجیب بود چون اون معمولا تو روزای وسط هفته بیرون نمیرفت!
نفس عمیقی کشیدم و وسایل رو گذاشتم رو زمین و تصمیم گرفتم که یکم اونجا منتظر بمونم!
رفتم تو راه پله و همونجا رو پله ها نشستم!
حدود سه ساعت منتظر موندم! خیلی خسته شده بود و حوصله م بد جوری سر رفته بود!
دیگه تصمیم گرفتم که بلند شم و برم خونه!
رفتم به سمت در خونش و سایلی رو که روی زمین گذاشته بودم رو برداشتم و با ناامیدی از
پله ها رفتم پایین!
رفتم تو پارکینگ .به سمت ماشین رفتم و سویچ رو زدم و وسایل رو تو ماشین گذاشتم!
خواستم برم سوار ماشین بشم, که یه دفعه در پارکینگ باز شد و ماشین لوهان اومد داخل!
خوشحال شدم انگار به یه بچه آبنبات داده باشن! داشتم میرفتم به سمت ماشین که دیدم ماشین وایستاد و لوهان پیاده شد.
یه دست کت و شلوار مرتب و شیک پوشیده بود و موهاش نا مرتب و شلوغ به نطر میومد.همون لحظه یه دختر که لباسای خیلی کوتاه پوشیده بود و آرایش غلیظی داشت از ماشین پیاده شد!
سرجام وایستادم و با تعجب بهشون نگاه کردم...این دیگه چی بود؟!!!!
دختره خیلی پرو خودشو تو بغل لوهان پرت کرد و از اون عجیب تر و غیر قابل باورتر
این بود که لوهانم اونو کم تهویل نگرفت!دختره همش اسم لوهانو صدا میزد و خودشو لوس میکرد!
درکل بدجوری رو اعصابم بود!نمیدونستم چه خبره! فقط خیلی عصبانی بود به حدی که
حاضر بودم برم زندان ولی این دختره رو با دستای خودم خفه کنم!
همون لحظه لوهان دستشو به کمر دختره گرفت و اونو بوسید!
یه لحظه احساس کردم سرم گیج رفت...چشمام اونارو درست نمیدید! این دیگه چی بود؟
یعنی چی؟؟؟؟این واقعا لوهان بود!
احساس میکردم پاهام شل شده بودم و فقط میخواستم بشینم رو زمین و داد بزنم!
دیگه نمیتونستم اون وضع رو تحمل کنم! اونا.... واقعا.....!
از هردو شون متنفر شدم. دلم خواست برم جلو آبروی هردو شونو ببرم!
اما یه لحظه فکر کردن به این که لوهان یه روزی صمیمی ترین دوستم بود, این اجازه رو
به من نمیداد!
برگشتم و رفتم سمت ماشینم . تو ماشین نشستم و سریع ماشین رو روشن کردم!
با تمام وجودم گاز دادم و به سمت ماشین لوهان روندم!
با صدای لاستیک ماشین هردوشون برگشتن سمتن! لوهان ماشینم رو شناخت و دختره رو زد کنار .!
منم خیلی بیتفاوت نسبت بهشون از پارکینگ خارج شدم!
***
تمام طول راه رو گریه میکردم.سعی میکردم خودمو کنترل کنم ولی واقعا اوضاع بدتر از
اونی بود که بشه کنترلش کرد!
سخت بود...خیلی سخت..!از لوهان انتظار همچین چیزی رو نداشتم!واقعا نمیتونستم علتشو
بفهمم!مگه مشکل من چی بود؟؟؟ اصلا مشکل خودش چی بود؟؟؟!!! چرا؟؟؟؟
واقعا بد جوری عذاب میکشیدم...
یه لحظه احساس کردم دیگه نمیتونم رانندگی کنم. وسط جاده زدم کنار.
پیاده شدم و درحالی که گریه میکردم , رفتم پشت ماشین نشستم و داد زدم!
خودمو خالی کردم ولی اونقدر بغ تو گلوم بود که هر چه داد میزدم و گریه میکردم , هیچ
احساس سبکی نمیکردم!
نزدیک دو ساعت فقط اونجا نشسته بود. ساعت دیگه تقریبا 8 شب بود و هوا خیلی تاریک
بود! بلند شدم و نفس عمیق کشیدم!
گریه م بند اومده بود و احساس سبک تری داشتم. سوار ماشین شدم و تو اینه به خودم نگاه
کردم!چشمام بدجوری پف کرده بودن!حالم از خودم بهم خورد!عینکم رو از تو داشبرد برداشتم و زدم تا چشمام معلوم نشه!
احساس تشنگی میکردم.یه جورایی احساس میکردم تمام آب بدنم خشک شده بود!
ماشین رو روشن کردم و تا نزدیکای خونه رفتم.نمیخواستم پدر و مادرم منو تو اون وضعیت ببینن.واسه همین مسیرمو عوض کردم.
داشتم تو شهر چرخ میزدم که یهو گوشیم زنگ خورد!کای بود!
گوشیمو برداشتم و با صدایی گرفته گفتم:
بله!
کای: سلام سویونگ.خوبی؟ ...چرا صدات یه جوریه؟
من: سلام! خوبم..چیزی نیست یکم...سرما خوردم!
کای: دروغ نگو!گریه کردی؟
من: نه!
کای: کجایی؟
من: بیرون!
کای: خب بیا باهم بریم یه چیزی بخوریم! منم هنوز شام نخوردم! تو خوردی؟
من: نه!هنوز نه....باشه !
کای: پس بیا رستوران همیشگی!
من: امممم...چیزه...اونجا نه!
کای: پس کجا؟
من: خب....الان کجایی؟
کای: من تازه از باشگاه اومدم بیرون!
من: خب ...پس من میام دنبالت!
کای: باشه!
گوشی رو قطع کردم و مسیرمو به سمت باشگاه کای عوض کردم!
YOU ARE READING
Please don't go (completed)
Fanfictionداستان عاشقانه و درام exo kai*girl*luhan sad,romance, dating fiction