لبخند تلخی زد:آره زوده....فقط شاید...شاید....
منتظر ادامه حرفش شدم.نگام کرد و با لحن عجیبی گفت :شاید دیگه برنگردم....
محو نگاش کردم...شوخی میکرد حتما.خندیدم: برنگردی؟!شوخیت گرفته؟؟؟حتما خیلی خسته ای....پاشو بریم خونه....منم خسته م
کای عمیق نگام کرد.لبخند کوچیکی زد و سرش رو انداخت پایین :آره....خسته هستم....بریم.
از سر جاش بلند شد:بریم....میرسونمت...
میخواستم ازش بپرسم که کی برمیگرده، اپن حرفش شوخی بود یا....جرات نداشتم...یه ترسی عجیبی تو قلبم به وجود اومده بود.ترجیح دادم فک کنم شوخی کرده....حتما هم همین بود...دلیلی نداشت که بخواد برنگرده.... میرفت یه مدت مراقب مامان و خاله ش میبود وبعدش برمیگشت....همین بود.... آره...رسیدیم خونه.دم در وایستادمو رومو کردم سمت کای.
کای داشت نگران نگام میکرد.لبخند زدم و گفتم: مرسی که تا اینجا اومدی! برو و خوب استراحت کن!
کای سرش رو تکون داد :مراقب خودت باش!
لبخند زدم و گفتم:تو هم همین طور!
برگشتم که برم تو خونه,که یه دفعه صدام زد.
برگشتم سمتش و گفتم:بله!
دستی به موهاش کشید و گفت:خب...چیزه...!
یکم فکر کرد و گفت: نه...هیچی!
ناامید نگام کرد. متعجب گفتم:چیزی شده؟؟
یه دفعه گفت: منو ببخش .
یه دفعه منو بغل کرد!
اونقدر سریع این کارو کرد که نفهمیدم کی این اتفاق افتاد. خیلی تعجب کرده بودم!صورتم کامل تو بدنش فرو برده بود ومحکم دستاشو دورم محکم گرفته بود.
به زور گفتم:کای؟؟؟
گفت:منو ببخش ....اگه نتونستم.....
حرفشو نیمه تموم گذاشت!بعد دستاش دورم شل شد.
آروم خودمو از بغلش کشیدم بیرون!
بهش نگاه کردم.
چشماش خیس بود!
با تعجب و ناراحت گفتم:کای؟؟؟ چی شده؟؟
با دستام اشکای روی گونه شو پاک کردم!خودم هم از گریه اش گریه م گرفته بود!نگاه غمگینش مثل تیری بود که روی قلبم مینشست.
جو سنگینی بود...هردو مون میخواستیم از ته دلمون گریه کنیم!
در حالی که بغض کرده بودم,گفتم:کای...گریه نکن!چی شده؟؟؟
نفس گرفت گفت: منو ببخش اگه....اگه...
صورتشو با دستام گرفتم و گفتم: کای...بگو چی شده!!!
دستمو از روی صورتش برداشت و با بغض گفت:خدا حافظ!
بعد پشتشو کرد و رفت!
من سرجام وایستاده بودم! داشتم نگاش میکردم.نمیدونستم باید چیکار کنم!میخواستم داد بزنم بگم نرو.... برم دنبالش....ولی هم گلوم و هم پاهام قفل کرده بودن....نفس هام تند شده بود....
به زور گفتم:کای....
سرعتش بیشتر شد و رفت....
بعد از این که کای کاملا ناپدید شد, به زمین خیره شدم!یعنی داشت چه اتفاقی میوفتاد!چرا عذرخواهی میکرد!منظورش چی بود؟؟
حس میکردم قلبم داره آتیش میگیره! حسی غیر قابل وصف داشتم!سرم گیج میرفت....___________
صبح به سختی چشمامو باز کردم!اتفاقات دیشب مدام واسم تداعی میشد!
کل دیشب داشتم خواب کای رو میدیدم...انگار خواب نبودم بین خواب و بیداری بودم....
کای....!اون غمی که تو نگاهش بود!اشکای هردومون!!!
گلوم خشک بود....به زور بلند شدم....با دستم موهامو جمع کردم و دم اسبی بستم!
روی تختم نشستم! همه جا نا مرتب و کثیف بود!
نفمیدم کی اتاقم این شکلی شده بود....
تنها چیزی که از دیشب یادم میومد و تو فکرش بودم، کای بود!
نگاهم رفت سمت گوشیم!گوشیمو برداشتم و روشنش کردم!
هیچ پیام و هیچ تماسی نداشتم!
نگران بودم....
تو دو دلی مونده بودم که کای خوبه؟چی کار میکنه؟
نگرانش بودم!یه جورایی یه حس عذاب وجدان هم داشتم!
زمانی که من واقعا به کسی احتیاج داشتم تا دردامو تسکین بده اون همیشه بود!
اون تو شادی ها و غم هام بود!!! حالا نوبت منه! تا الان یه دوست واقعی براش نبودم......من نباید بذارم اون عذاب ببینه!همون طور که اون برای من موند , منم باید براش بمونم!باید حتما کمکش کنم!من حتی نمی دونستم چشه....لعنتی.....
فقط میدونستم میخوام کنارش باشم و کمکش کنم....
اگه بخواد بره چی....نه اون نمیره....نه...نه....هممین طوری نمیره....نباید....
سریع از روی تختم بلند شدم .تصمیم گرفتم به جای اینکه بهش زنگ بزنم برم خوابگاهش!
دست و صورتم رو شستم و یه لباس از تو کمدم در آوردم!
سریع آماده شدم و به سرعت از خونه زدم بیرون!اینقدر گیج میزدم که نفهمیدم کی رسیدم...
YOU ARE READING
Please don't go (completed)
Fanfictionداستان عاشقانه و درام exo kai*girl*luhan sad,romance, dating fiction