صبح با سر درد شدیدی بلند شدم.از شدت درد حتی نمیتونستم چشمامو درست باز کنم.بدون اینکه از روی تختم بلند بشم،دستم رو دراز کردم و از روی میز کنار تختم گوشیم رو برداشتم.
به سختی چشمامو باز کردم تا ببینم ساعت چنده،
6:35بود. نفسم رو با حرص فوت کردم.
باید میرفتم دانشگاه....واقعا مایه عذاب بود....کی فکرشو میکرد... جایی که من هر روز به عشق دیدن اون، با جون و دل میرفتم،حالا یه روزی بشه جایی که فقط باعث سردرد و یادآوری خاطرات اونه....
شرط میبندم چشمام کامل پف کرده بعد اون گریه دیشبم....یه دفعه خاطرات دیشب یادم اومد...
کای اومد تو اتاقم و داشت نقاشی هامو نگاه میکرد، بعد ماله لوهان رو دید، بعدش انقدر گریه کردم تا خوابم برد...ولی...ولی.... کای چیشد...
هوشیار شده بودم....از رو تخت بلند شدم. ولی چون سریع بلند شدم سرمو یه دفعه تیر کشید.
آخی گفتم و با دستام سرمو گرفتم.ملافه رو کنار زدم.لباس های دیشب تنم بود.
سرمو بالا آوردم و به اطراف اتاقم نگاه کردم، چون خورشید داشت کم کم طلوع میکرد،اتاقم خود به خود روشن شده بود...
با زور بدن خشکم رو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم....یکم به بدنم کش و قوس دادم....
مستقیم رفتم تا یه دوش بگیرم تا یکم از این کوفتگی بدنم کم بشه.....
بعد نیم ساعت کامل آماده شده بودم و داشتم تو آینه نگاه میکردم...هنوز دور چشمم پف داشت برای همین یکم کرم زدم تا شاید یکم بهتر بشه.
کیف و موبایلم رو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون،برای بار آخر اتاق م رو چک کردم. چشمم به نقاشی لوهان افتاذ که مستقیم روبه روم به دیوار نصب شده بود.
ناخودآگاه پوزخند زدم.....جای این آشغال دیگه تو اتاقم نیست...چشمامو چرخوندم...دیر یا زود باید از شرش خلاص بشم برای همین رفتم سمتش.
از روی دیوار برش داشتم و گذاشتمش پایین روی زمین تا وقتی از دانشگاه برگشتم بندازمش دور!
از اتاق زدم بیرون.از سروصداهایی که از تو آشپز خونه میومدم،فهمیدم مامان بیداره.
دیگه مستقیم رفتم پیشش.
داشت قهوه درست میکرد.تا حضورم رو حس کرد برگشت سمتم :اومو...سویونگا...بیدار شدی؟
رفتم روی صندلی نشستم:آره....
سیبی از روی میز برداشتم و شروع کردم به گاز زدنش.
مامان:راستی دیشب... چی شده بود؟با کای بحثت شده بود؟!
با شنیدن اسم کای یه دفعه پرسیدم:راستی مامان...کای دیشب چیشد؟!مامانم با تعجب پرسید :از من میپرسی؟تو با اون بودی؟!من فقط دیدم که از اتاقت اومد بیرون و چراغشو خاموش کرد.بعدش اصرار کرد که جایی کار داره و باید سریع بره.حتی نموند تا غذایی که براش درست کردم رو بخوره...فک کردم دعواتون شده، دیگه واسه همین چیزی نگفتم...
چشمام از تعجب گرد شده بود. کای اون همه مدت اونجا بود.بیچاره!!!دلم براش سوخت...خیلی اذیت شده بود...
در حالی که فکر میکردم از روی صندلی بلند شدم:مامان... من دیگه میرم....فعلا...
از آشپزخونه اومدم بیرون و صدای مامان رو شنیدم :وایستا کجا.....حداقل یه چیزی بخور....
از تو هال داد زدم:بیرون میخورم...
سریع از خونه اومدم بیرون....امروز تصمیم گرفتم با ماشین نرم واسه همین تا یه جای پیاده رفتم و بعد از اون با تاکسی تا دانشگاه رفتم....
باید کای رو میدیدم و ازش تشکر میکردم....و درباره لوهان....فقط باید نادیده ش میگرفتم....فعلا تنها کاریه که میتونم انجام بدم....
####
YOU ARE READING
Please don't go (completed)
Fanfictionداستان عاشقانه و درام exo kai*girl*luhan sad,romance, dating fiction