20

461 75 14
                                    


مثل كشيشي كه سالهاست روي ميز شام يك بشقاب
ميگذارد و بعد از بلنداي كليسا خيره ميشود به چراغِ خاموشِ معشوقه ي جوانش و تصور ميكند حالا به كدام سوي پهلويش خوابيده و موهايش چگونه آشفته است
مثل قديسه اي كه از بكارتش تنفر دارد و وقتِ غسل تعميدِ نوزادان بغض ميكند براي كودكاني كه خود ندارد
مثل كودكي كه مادرش را وبا كشته و حالا خواهر شيرخوارش را گرسنگي
مثل يك معلول مادرزاد كه دويدن را در خواب ميبيند و از بيداري فرار ميكند
مثل برده اي با تمام زخم هاي تاريخ بر تنش كه فكر ميكند كاش رنگ پوستش را خودش انتخاب ميكرد
مثل سربازاني كه از جنگ بر نميگردند ،  مثل سربازاني كه بازيچه ي مرز ها شدند
مثل مادري منتظر به آمدن فرزندش بعد سالها كه از مردنش ميگذرد
مثل همه ي اين ها به خدا باور دارم و چاره ي ديگر ندارم بايد كسي باشد تا اين رنج ها را با او تقسيم كنم ، ما به روياي يك بهشت وارد اين دوزخ شديم
 
راستش نميدونم نويسندش كيه ولي واقعا دوسش دارم

Quotes to read    | نقل قول هايي براي خواندن |Where stories live. Discover now