||1||

605 73 34
                                    

پاهای لاغر و ضعیفش رو روی آسفالت قدیمی و خراب شده ی خیابون کشید.معدش از درد گرسنگی به خودش میپیچد و زین رو کلافه میکرد.
از جیبش درآورد پول دراورد تا یه دونات ساده از اون دکه ی کوچیک بخره.

_یه دونات ساده.
با صدای ضعیفی به پسر جوون مقابلش گفت و اون دوناتی رو داخل نایلونی گذاشت و تحویل زین داد.

با ولع دونات رو میخورد و سعی میکرد معده ای که نوزده یا بیست ساعته که چیزی نخورده رو پر کنه.با یه دونات !

وارد شرکت خدماتی شد و نفسش رو بیرون داد.هوا سرد بود اما داخل شرکت گرم بود و زین بخاطرش لبخند خشکی زد.

_سلام خانوم.
زین، لارا رو که مسئول قسمت نظافت بود رو صدا کرد.
_اوه زین.خوبی پسرم؟
زین لبخند زد و سرش رو تکون داد.واقعا حس این رو که بخواد اون ماهیچه چند سانتی رو تکون بده نداشت.
_خب امروز یه عمارت برات داریم.پول خوبی توشه.چون قرار کل خونه رو تمیز کنی.
زین آهی کشید.یه عمارت.یکی از اتاقاش اندازه کل خونه ی زین و امیلی بود.زین قرار بود شب از درد کمر بیهوش بشه!

_باشه.ولی چقدر پول میده؟
زین با چهره ای افتاده پرسید و لارا گفت:
_چهارصد دلار.پول خوبیه.ولی خب زحمت داره چون عمارت بزرگیه.
زین فکر میکرد بیشتر از این ها بهش میدن.ولی خب بازم از هیچی بهتر بود.حداقل میتونست لوازم مورد نیاز امی رو تو این چند وقته تهیه کنه.

_باشه آدرسش رو بده.

به عمارت مقابلش خیره شد.زیبا بود اما ساده،بزرگ بود اما ترس تو جونت بوجود نمی اورد.اما باز هم تو دلش جونوری رو حس میکرد که میچرخه و حالش رو بد میکنه.احساس میکرد تمام انرژی هایی که باعث ترسش میشه تو این عمارت جمع شده.شبیه عمارتی بود که 'اون' همیشه طراحیش میکرد و تو اتاقش میچسبوندش.

_زین اون لعنتی رو فراموش کن.اه.
غرغر کرد و رفت مقابل در ورودی و با نگهبان مواجه شد.
_سلام.زین مالک هستم.از شکرت خدماتی جیمز .
زین کارتش رو نشون داد و نگهبان سرش رو تکون داد و در رو برای زین باز کرد و یکی از نگهبان ها رو همراهش فرستاد که راه رو بهش نشون بده.

زنگ در رو زد و زن پیری در رو باز کرد.
_سلام؟
زن با حالت پرسش به زین و نگهبان سلام کرد.
_از شرکت خدماتی اومده.راهنماییش کنید ماریا.
زن که اسمش ماریا بود سرش رو تکون داد و با لبخند به زین نگاه کرد و رفت عقب تا اون وارد عمارت بشه.
_خب ... اوومم اسمت چیه؟
ماریا از زین پرسید و وسط ورودی ایستادن.
_زین.زین مالک.
ماریا سرش رو به طور رسمی ای تکون داد و زین رو با دستش به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد.
_خب زین.از اینجا شروع کن.اونجا هم وسیله برات گذاشتیم که اگر کم و کسری داشتی از اونا استفاده کنی.در آخر هم اتاق آقا رو تمیز میکنی که خب اون موقع باید یه سری قوانین رو بهت بگم.

زین با تعجب سرش رو تکون داد.

_خب پیش به سوی تمیزی.
زین سعی کرد پر انرژی باشه اما بازم به خاطر ضعفش سرش گیج رفت ولی خودش رو کنترل کرد.

_خب اینم از این.
به دو تا سالن نگاه کرد که از تمیزی برق میزدن.اما کمر زین از درد صاف نمیشد.آروم آروم خودش رو بالا کشید تا کمرش صاف شد.
_خانوم؟
زین ماریا رو صدا کرد که بعد از چند ثانیه اومد در حالی که پیشبندی دور کمرش بود.
_جانم؟
زین رفت جلوتر و دستکش هاشو درآورد.

_تموم شد.حالا کجا رو باید تمیز کنم؟ بمن گفتن کل عمارت.
ماریا سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد.
_نه عزیزم.امشب مهمونیه.برای همین فقط برای سالن ها نظافت چی گرفتیم.فقط اتاق آقا رو باید تمیزکنی.
زین با تعجب به ماریا نگاه کرد.

_مگه تو اتاق اقاتون هم مهمون میره که تمیزکنم؟م_منظورم این نیست که نمیکنم فقط سوال برام پیش اومد.
_ایراد نداره پسرم.راستش امشب قرار دوست دختر آقا از سفرش برگرده.برای همین میخوایم  رو تختی ها و پرده ها عوض بشه و حمام تمیز باشه.آه میدونی که این تازه به دوران رسیده ها چقدر عجوزن.دختره ی ...
ماریا همینجوری به دوست دختر اقاشون فحش میداد و زین خندش گرفته بود،چه دل پری ازش داشت.

_باشه پس میشه نشونم بدید کجاست؟

'جایی که هیچوقت دوست نداری بری زین مالک'

.
.
.
سلام گوگولیااااااااا 😇😍❤

دوست دختر آقا |= بنظرتون آقا کیه؟ دوست دخترش کیه؟

خب مبینا خیلی کمکم کرد 😑 خوب شد؟؟؟

مرسی که میخونید لاوووووززز 😍❤♥

دوستون دارممم💕🔪

دوست دار شما
گیسو کمند باباش😈😇

you're mine zayn payne[Z.M]Where stories live. Discover now