||3||

378 70 34
                                    

قبل از شروع بنظرتون چه اهنگایی به این ف.ف میخورن؟
اونایی هم که از قبل تا ی جایی خوندنش هم بگید ^-^
___________________________________________________

_همه جا رو میگردید.از ایستگاه های اتوبوس و تاکسی گرفته تا قطار.فرودگاه نرفتن.مطمئنا پول برای بلیط هواپیما رو نداره اما به جانسون خبر بدید که اسم زین مالک رو بین مسافرین سرچ کنه.به اینجا ایستگاه قطار نزدیک تره.من و پاول میریم ایستگاه قطار.ادوارد میری ایستگاه تاکسی و لوک هم ایستگاه اتوبوس.قسم میخورم اگر امشب پیدا نشه سرتون رو میبرم و از سقف خونه هاتون اویزون کنم.

لیام عربده میزد جوری که صورتش قرمز شده بود و رگ های گردنش بیرون زده بودن.پاول اسمش رو صدا زد تا کمی اروم تر بشه.وگرنه ممکن بود از عصبانیت بیهوش بشه.

_آقا.آروم باشید.پیداش میکنیم.
پاول با صدای ارومی گفت و لیام چند نفس عمیق کشید تا کمی ارومتر بشه.

لیام با سرعت نور رانندگی میکرد و تا مرز تصادف رفت ولی ماشین رو کنترل کرد.بالاخره به ایستگاه قطار رسیدن.مسیر پونزده دقیقه ای رو تو شش دقیقه طی کرد.

با خشم از ماشینش پیاده شد و چشم های قرمزش اطرافش رو از نظر گذروندن.

_تو از پشت برو بگرد من از اینجا.
پاول سرش رو تکون داد و اونجا رو ترک کرد.

با قدم های بلندی داخل محوطه شد.بیرون رو به خوبی گشت اما اثری از اون پسر ریز اندام و دختر کوچیک نبود.

همه جور ادمی رو دید اما دریغ از یه پسر لاغر ...
به سمت میزی که بلیط های حاضری رو میفروختن رفت.تو همین مسیر چشم هاش که از همیشه قرمزتر شده بودن اطراف رو گشتن.

_بفرمایید.
زین پول دوتا بلیطش رو داد و دولا شد و امیلی رو بغل کرد.سرش رو چرخوند و قطار سبز رنگی رو که مرد بهش اشاره کرد رو دید.با قدم های سریعی به سمتش رفت و بلیط رو به پیرمردی که بلیط هارو تحویل میگرفت داد.

  قابل توجه مسافرین قطار S564.قطار تا دقایقی دیگر حرکت میکند.

توجه لیام به اون قطار سبز رنگ جلب شد و قدم های بلندش رو به اون سمت برداشت.

تو دلش اشوب بود.حس میکرد. دختر کوچولوش نزدیکشه.دلش میخواست بغلش کنه و با تمام وجودش بوی لطیف بدنش رو که حدس میزد بوی گل رز بده داخل ریه هاش هول بده.

دلش میخواست بانی جدایی خودش و دخترشون رو به سخت ترین روش ممکن زجر بده و به مرگ نزدیکش کنه.دلش میخواست درد این هشت سال رو تو مدت کمی به زین اهدا کنه.

_اقا کجا؟ اقا...
اما لیام بدون توجه به مردی که صداش میکرد داخل قطار رفت و از واگن اول شروع به گشتن کرد.

واگن اول خانواده بودن.
واگن دوم فقط یه پسر جوون بود که داشت اهنگ گوش میداد.
واگن سوم هم یه خانواده بودن.

وقتی خواست واگن چهارم رو باز کنه توجهش به پسری جلب شد که درحال حرکت به سمت اخر قطار بود.و دختر بچه ای رو بغل کرده بود.

_کثافت.
لیام زیر لب غرید و اروم از پشت نزدیک اون پسر شد.

زین فهمید که بلیطش اشتباه شده و واگن اول نبود بلکه واگن شماره هفت و اخر قطار بود.با وحشت و لرز به سمت ته قطار قدم برداشت که دستی کمرش رو گرفت.زین از شدت ترس قفل کرده بود و سر جاش میخکوب شده بود.

_کجا با این عجله هرزه کوچولو ؟

.
.
.
.
سلام بیبی گرلز 😎
نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست لیام پیداشون کنه |":

میدونم کم بود اما جبران میکنم.فقط واسه هیجانش اینجا قطعش کردم 😂
فردا یا پس فردا اپ میکنم و سعی میکنم زیاد بنویسم.

دوستتون دارم ❤

دوست دار همیشگیتون
گیسو کمند باباش 😆♥

you're mine zayn payne[Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora