بار آخر

205 34 41
                                    


در رو با تمام فشار هل دادم و رفتم داخل ، اونو دیدم ک روی تخت بود و داشتن بهش شوک وارد میکردن
من سریعا اون دستگاه رو از دست دکتر اندرو کشیدم و خودم شروع کردم ب شوک دادن...:
-خوبه...یک دو سه...حالا...دوباره یک دو سه حالا...
من این کارو پنج بار ، شیش بار و حتی هفت بار انجام دادم اما ضربان قلبش ب کار نمیفتاد
دکتر اندرو و پرستارا گوشه ی اتاق بودن و با نا امیدی منو نگاه میکردن.
من عصبانی شدم و سرشون داد زدم:
-زودباشین ببینم ، استایلز باید به هوش بیاد اگ به هوش نیاد قسم میخورم تک تکتون رو میندازم زندان...بیایین اینجا

-ولی ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد

دکتر اندرو گفت

-هنوز یک راه مونده...اونم اینه که دوباره بهش شوک بدیم...یالا بیایین اینجا

همشون اومدن سمتن و دوباره دستگاه رو روشن کردم

قلبم داشت تند تند میزد...نفس کشیدن برام سخت شده بود.نمیخواستم شکستم رو به همین زودی ببینم.نه نه...این خیلی زوده خیلی...بدنش باید طاقت بیاره...وقتی که دیدم دیگه نفس نمیکشه داشتم دست میکشیدم از اینکه نجاتش بدم ، از اینکه زنده بمونه ، از همه ی پروژه ام.
انگار این جاده آخرش تباهیه
هیچی نیست...
من فقط یک نفس عمیق کشیدم...سرم رو بردم بالا و
تو اون لحظه فقط از خدا خواهش کردم...
گفتم این بار آخریه که بهش شوک میدم و اگر جواب نداد کل پروژه رو کنسل میکنم

پس یک بار دیگ دستگاه رو روی آخرین حالتش تنظیم کردم و بهش شوک دادم.من بهش زل زدم تا شاید واکنشی از طرفش ببینم.
سه چهار ثانیه بعد که دکتر اندرو و پرستارا داشتن اتاق رو ترک میکردن ، خط ممتد بالا پایین شد.
من با تمام وجودم جیغ زدم و همشون اومدن بالا سر من :

-زود باش...ماسک اکسیژنو بده من...نه این نه...اونو بده یالا دیگه
ماسک اکسیژن رو بهش وصل کردم و همه چیز رو چک کردم.
از اتاق اومدم بیرون و سریع رفتم دستشویی...
توی آینه به خودم نگاه کردم.چشمام پف کرده بود موهام بهم ریخته بودن و مثل بی خانمان های شهر تگزاس شده بودم که هر شب با صدای تیر میخوابن.
شیر آبو باز کردم و آب سردِ توی دستام رو به صورتم زدم.
با دستمال صورتم رو خشک کردم. موهای کوتاهم رو دادم عقب و لباسم رو درست کردم.
وقتی از دستشویی اومدم بیرون قیافه ی از خواب پریده و سردرگم کوین رو دیدم که باعث شد لبخند بزنم.اونو تاحالا این شکلی ندیده بودم.
داشت از در میومد داخل و وقتی منو دید اومد سمتم:
-هی خوبی؟

اومد جلو و بازوهامو گرفت و صورتم رو بررسی کرد

-خب...آره...ینی نه. میدونی اممم...هم نگرانم هم خوشحال

شونه هامو بالا انداختم

-من شنیدم اون استایلز به درد نخور تشنج کرده بعد هم بیهوش شده! آره؟

-آره...ولی الان زندس.

دستاشو از روی بازوهام برداشت و کشید لای موهاش.

-هووووفففف...خوبه

-اوهوم

زیر لب گفتم.به پنجره ی شیشه ای اتاقش نگاه کردم.دیدم که پرستار داشت بهش سِرُم وصل میکرد.
قفسه ی سینش آروم بالا و پایین میرفت و خیلی آروم نبضش میزد.
موهای یکم بلندش ریخته بود توی صورتش و دلم میخواست همین الان برم و اونارو کنار بزنم.
نمیدونم چم شده ولی واقعا حس مادرییو بهم القا میکنه که نگران بچشه که اتفاقی براش نیفته!
با تکون ها آروم کوین به خودم اومدم:

-هی بیا رو زمین

برگشتم

-اوه ببخشید من یکم حالم خوب نیست...باید برم بخوابم

همینطوری که داشتم راهرو رو طی میکردم کوین هم بغل دستم میومد:

-ببین بذار بهت بگم که ما هیچ عجله ای واسه انجام این پروژه نداریم.پس اگه فکر میکنی زوده برات هنوزم دیر نیست!

-نه نه اصلا...من فقط یکم هول شدم...میدونی من یکم فقط هول شدم همین!

در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل و کوین هم اومد و در رو بست:

-خب...اگه بذاری میخوام بخوابم چون خسته ام

-حتما...فقط قبلش میخواستم باهات حرف بزنم

-نه...اصلا...بذارش واسه فردا

-ولی الان بهت-

-گفتم که نه...فردا وقت هست...لطفا!

-هوووففف...باشه

روی تختم نشستمو دیدم که داره میاد جلو...با دستاش صورت منو قاب کرد و پیشونیم رو بوسید:

-باشه واسه فردا...شب بخیر

سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم اون روی موهام دست کشید و سرشو آورد پایین جوری که بتونه دمه گوشم چیزی بگه:

-من هیچ وقت نمیخواستم تورو با موهای کوتاه ببینم اما الان که نگات میکنم میبینم چقدر بهت میاد! ولی دیگه نمیذارم کوتاهشون کنی

خندیدم:

-به همین خیال باش...هر وقت که بخوام کوتاهشون میکنم!

بعد از حرف من لاله گوشم رو گاز گرفت و بعدش یه بوسه روی گردنم گذاشت:

-واسه امشب کافیته.

رفت جلوی در و درو باز کرد :

-بعدا به حسابت میرسم!

خندیدم و سرمو گذاشتم روی بالشت تا کم کم خوابم برد.
--------------

خب خوب بود؟
میشه لطفا رای بدین؟ |:
خب من دلم به چی خوش باشه عاخه؟
مرسی💜

ForgottenWhere stories live. Discover now