قدم هامو تند تر کردم . تا خونمون هنوز چند تا خیابون مونده بود . همونجوری که تند تند و با قدم های بلند ، سریع راه میرفتم ، دستکش هامو پوشیدم و اخرین دکمه ی کتم رو هم بستم و شال گردنمو سفت تر کردم . با وجود همه ی چیزای گرمی که پوشیده بودم ، باز هم ذره ای از تاثیر هوای مرطوب و سرد لندن کم نمیکرد.نمیدونستم ساعت چنده . ولی حدس میزدم که باید چهار یا پنج صبح باشه . یکی نیست بگه اخه دختر جون تو این وقت شب تک و تنها اینجا داری چه غلطی میکنی ؟ ... اها ! یادم اومد . از بیمارستان داشتم برمیگشتم . لعنت به شیفت لعنتی و بی ماشینی .
هیچ کس تو خیابون نبود . حتی یه پرنده یا گربه یا هر موجود دیگه ای . انگار فقط من بودم و خودم و خودم و صدای خس خس ها و نفس نفس زدن های سنگین یه نفر پشت سرم ! ...
دو تا خیابون .همش دو تا خیابون تا امنیتم فاصله داشتم .
همینجوری که داشتم به خودم دلگرمی میدادم ، داشتم به این فکر میکردم که اگه اون غریبه بخواد اذیتم کنه ، باید الانا باشه که دیگه بهم حمله کنه . حالا اگه حمله کرد ، به نظرتون اگه جیغ بزنم و کمک بخوام کسی صدام رو میشنوه ؟ مامانم از خواب بیدار میشه ؟ بابام به کمکم میاد ؟ ...همیشه از این وحشت داشتم که نزدیک دوست ها و خوانوادم اتفاقی برام بیوفته و من ازشون کمک بخوام ولی اونا متوجهم نشن . اون طوری طعم امید و یه لحظه میچشی. و تو این لحظه هر چند کوتاه خوش بین میشی و از دیدن کسایی که میشناسی خوشحال میشی ، میبینی که فقط چند متر باهات فاصله دارن... اما صداتو نمیشنون .
این افتضاحه ! یه جورایی باعث میشه زنده زنده سلاخی شدن امیدتو جلوت ببینی . وقتی که از همیشه بیشتر بهت نزدیکه و حسش میکنی .
وقتی که اونقدر امیدت زندست که گرمای نفس کشیدنشو تو قلبت حس میکنی ! ولی جالبیش اینجاست که وقتی امیدت میمیره ، وقتی خون گرمش توی قلبت ریخته میشه ، گرمای خونش باعث یخ زدن قلبت میشه !...همونطور که از فرط هیجان و ادرنالین خونم داشتم تقریبا با حالت مسخره ای میدویدم ، به اسمون نگاه کردم . ماه و به زور میشد از بین ابرا تشخیص داد .
خیابون فقط با پرتو های بازیگوشی از نور ماه کمی از تاریکی مطلق فاصله گرفته بود که به زور و شطتنت به خاطر ظاهر لاغر مردنی و کوچولو شون تونسته بودن از سوراخ سنبه های ابرا فرار کنن و به سمت زمین بیان . اونا منو یاد برادر کوچیکم میندازن . سرکش ! مهار نشدنی !
خیابون اشنا باعث شد از فکر کردن به ماه و ستاره و هر چیز کوچیک دیگه ای که به راحتی باعث حواس پرتی من میشه ، بیام بیرون .
دیدن خونمون باعث شد لبخندی از سر ارامش بزنم . ولی لبخندم عمر چندانی نداشت وقتی که حس کردم دستی موهامو از روی شونم کنار زد و نفس سردی به گردنم برخورد کرد !
YOU ARE READING
Eternal Death
Horrorیه روزی یکی بهم گفت ، عمری که با مرگ تموم بشه ارزش جنگیدن نداره . اما ایا واقعا با مرگ تموم میشه ؟ الا ، دختری که مجبور میشه که انتخاب کنه ، برای نجات زندگی خودش و اطرافیانش بجنگه....و توی این راه چیز های مهمی رو قربانی کنه . یا اینکه یه گوشه قا...