part2

183 14 1
                                    

میشه لطفا بگید اشپزخونه کجاس"
"اممم...حتما"

اون لباس مخصوص پوشیده
صورت شیر روی بازوش میشد خب دید
اون از پایتخت اومده بود (هر شهری یه نشانه ای داره)
اون پسر چشمای ابی قشنگی داشت موهای بورشو به سمت بالا زده بود. اون خیلی بامزه بود

من اونو به اشپزخونه بردم
معلوم بود که گشنش بود
به یکی از اشپزها گفتم بهترین غذا رو بیاره
"ممنونم از تون"
"خواهش میکنم _" "نایل...نایل هوران"
"ادلاین لارنس"
"دختر لرد لارنس !!!از دیدنت خوش حال شدم"
"منم همین طور ...معذرت میخوام من باید برم"
*

*

*
همه تو سالن بزرگ قصر جمع شده بودند که ورود شاه و ملکه رو جشن بگیرن
ادلاین داشت مهمون هارو ناگاه میکرد لاقد بهتر از بیکاریه
چشمش افتاده به پسری که بقل شاه راجرد نشسته بود
پرنس هری رویاهای خواهرش
نگاه کرد
اون چشمای سبز بزرگی داشت
موهای کوتاش روی صورتش ریخته شده بود
نظر اون برخلاف الکساندرا زیبا و جذاب نبود
"بس کن لیام!!"
ادلاین از دیدن شاهزاده دست کشید و به سمت برگشت
"واای پرنس هری وای اون خیلی زیباس"

لیام صداشو نازک کرد و ادای الکساندرا رو دراورد الکساندرا پیش تر با لیام دعوا میکنه تا منه
اون دوتا همیشه درحال دعوام
به زین نگاه کردم
اون دیگه تو مهمونیا ناراحت یا شرمسار نبود!؟
اونا بهش میگفتن حرمزاده
برای هوس بازی های پدرم
هیچکس اونو جزوی از خانواده ی لرد نمیدونست
اما اون تونست حتی خودشو از خانواده ی لرد بالاتر نشون بده
اون تونست بهترین مبارز تو کل تاریخ بشه...

*

*

*

همه دور میز نشسته بودم
منتظر بودن که شاه ملکه و شاهزاده هری برای صبحونه بیان
با اومدن اونا همه از جاشون بلندشدن و به شاه ملکه تعظیم کردن
بعد چند دقیقه در دوباره باز شد
و ادلاین دوباره اون چهره ی اشنا رو دید نایل هوران!!
اون به سرعت به سمت شاهزاده هری رفت
و سمت راست شاهزاده وایساد
"اون مشاورشه!!!"
اون مشاورشه!!!"
†هری†
"نایل"
صدای هری تو اتاقش پیچید
نایل به سرعت وارد اتاق شد
"بله سرورم "
"بگو اسبمو اماده کنن"
"اما ملکه گفتن که _"
"برام مهم نیست اون چی میگه
من حوصلم سررفته همش تو ی این اتاقم
"چشم سرورم"
*

*

*
حدود دوساعته دارم میچرخم
همه جا رو برف پوشنده بود
درخت ها بی جون بدون خاک ها روحی نداشتن
اینجا برعکس پایتخته
لاقد بهتر از اون اتاقه
"حالت خوبه"
صدای دختری رو شنید
سمت صدا رفتم
دختره پشتش به من بود
وقتی صدای سم اسب رو شنید
برگشت
اون دختر لرد بود !!!
وقتی منو دید از زمین بلند شد
و بهم تعظیم کرد
"شاهزاده!!"
اون اروم زیرلبش گفت
انگار از دیدنم تعجب کرده بود
خب حق داره
نگاهم به یه بچه گرگ زخمی
بهش نگاه کردم
باش زخمی شده بود انگار یه حیوون گازش گرفته بود "میتونی کمکش کنی"
اون باصدای ظریفش گفت
بهش نگاه کردم
من تاحالا پوستی به این سفیدی ندیده بودم مثل برف بود
موهای مشکی بلندشو بافته بود
لباش به قرمزی خون بودند چشمای ابیش میدرخشید چشماش مثل گرگ بود
اوازه ی زیبایی اون حتی به پایتخت اومده بود اما اون زیبا تر از اونی بود که فکر میکردم
"فک کنم"
*

*

*
★ادلاین★
بچه گرگوگذاشتم رو تخت
اون خیلی زیبا بود
اون هنوز نمیتونست راه بره پس منم اوردم تو قصر چون ممکن تو خطر بیوفته
اگه مادرم بفهمه حتما منو میکشه !! شاهزاده اونو نجات داد
شاید اون با چیزی که فکر میکردم فرق داره
*زین*

سمت اتاق ادلاین رفتم
به در ضربه زدم
کسی جواب نداد
درو باز کردم وارد اتاق شدم
اون رو تخت خوابید بود
رفتم نزدیک بقلش یه بچه گرگ بود!!!... نیم ساعتی گذشته من تو اتاق ادلاینم اون مثل بچه گرگ خوابیده بود این بامزه بود

بلاخره چشماشو باز کرد
"گرگ قشنگیه"

اون از جاش بلند شد
"ز..زین م..من"
"اون نباید اینجا باشه"
"اخه ببین چقدر سفیدو بامزس ...من عاشق گرگم ...درضمن چشمام شبیه منه"

اون پچه گرگ جلوی من گرفت خب اون راست میگه
چشماش واقعا مثل اونه
"همه دخترا عاشق پروانه و اهو ازینا هستن اونو قت تو گرگ و یسپلنگ دوست داری ...اگه یسپلنگ میدیدی حتما نگه میداشتی "
"شاید" "ادلاین...تو چرا مثل الکساندرا نیستی"(منظورش اخلاقای دخترونه ی الکساندراعه)

با افسوس گفتم
"اونوقت یه خواهر لوس دیگه هم داشتی"

با حرفش خندیدم
"اما تو اونو نگه نمیداری"
"چرا الکساندرا هم یه حیوون خوندگی داشت اما من ندارم"
"حیوون خونگی اون یه خرگوش بود...اگه ماریا بفهمه"
"تو به مادر که هیچی نمیگی ها ....خواهش میکنم اگه تو به پدر بگی حرف تورو قبول میکنه مامانم قبول میکنه تا اونو نگه دارم"

اون مثل بچه های 6 ساله ازم خواهش میکرد و مثل همیشه تند حرف میزنه
"با پدر حرف میزنم"

به سمت صدا برگشتم
الان اون روبه روی من بود
قد بلندش روم سایه انداخته بود

"کتابتونو اوردم"

"یادم نمیاد این کارو به شما داده بودم"

"نایل حالش بد بود من بجاش اوردم "

"دست پا جلفتی"

اون اروم گفت

"میشه این کتابو بگیرید "

این کتاب خیلی سنگین بود
اون اومد جلو کتابو از دستم گرفت

"ممنونم"

"میتونید برید"

تعظیم کردم از اتاقش اومدم

"ادلاین"

KING HARRY Where stories live. Discover now