Part3

135 12 0
                                    

ک ماه بعد★
. ”زین تو میدونی چرا ما اینجایم ”
. ”نمیشه پدرو پیش بینی کرد"

پدر همه ی اعضای خانواده رو تو اتاق مخصوص کارش جمع کرده این اتفاق نادریه
بعد از چند دقیقه پدر وارد اتاق شد
مثل همیشه پیشت میزش نشست
.
”همینطور که میدونید شاه و ملکه برای چی به اینجا اومدن _”

نفس عمیق کشید
انگار براش سخت بود حرف زدن

”الکساندارا فردا به پایتخت میره و بعد از دوماه با پرنس ازدواج میکنه ”

الکساندرا معلوم بود خوشحال بود معلومه که باید خوشحال باشه اود داره به پرنس ارزوهاش میرسه
تو اون همه چهره ی خوشحال چهره ی ناراحت پدرمو دیدم!!!

*

*

*
پدر داشت به بیرون نگاه میکرد
حضور منو حس کرد
”اتفاقی افتاده ادلاین ”

اون با لبخند بهم نگاه کرد
اما اون لبخند واقعی نبود
”حالت خبه پدر ”
”چطور”

”وقتی حرف از ازدواج الکساندرا و شاهزاده گفتید ناراحت بودید”

”اون دخترمه برام سخت اون دست اون بدم”

”اما اون شاهزادس این ارزوی الکساندرا س..‌اون قراره پادشاه بشه ثروت قدرت”

”همه چیزی و نمیشه با ثرورت  و قدرت عوض کرد ...

هرکسی یه زندگی تاریک داره”

★دو ماه بعد★

سه روز به عروسی الکساندرا مونده
قرارشد که مادر و پدر زود تر تر از ما تو پایتخت باشن
منو لیامو زین هر کدوم روی اسبای خودمون بودیم
چند ساعتی تو راهیم
هوا خیلی گرمه از گرما متنفرم
دوماه هررورز دارم به حرفای پدر فکرد میکنم اما به هیجا نمیرسم

”رسیدیم”

لیام گفت
به دروازه ی بزرگ روبروم نگاه کردم
وادر شهر شدیم
مردم اینجا یجوری بهم نگاه میکنن میتونم صدا بچ بچ هاشون میاین

زین متوجه ی تعجب ادلاین شد

”تو چیزیت نیست خواهر کوچلو فقط یکمی بیش از حد زیبایی”

ادلاین چیزی نگفت
اون از این‌نگاها متنفره
بالاخره به قلعه رسیدیم
این خیلی بزرگ تر از چیزی بود که تو ذهنم وجود داشت !!!
ماریا و لرد و ملکه ، پادشاه به استقبالمون اومدن
و اتاق مون رو بهمون نشون دادن
انقدر خسته شدم که نفهمیدم چجوری خوابم برد

‌ ★زین★

بعد از چند روز مسافرت من فقط تخت خواب میخوام ...
تا وارد اتاق شدم
شمشیری روی صورتم بود
خیلی وقت بود ندیده بودمت برادر”
”یک هیچ به نعفه تو ”
شمشیر رو انداخت
”همیشه من برندم ”
رفت بغل زین بعد از چند ثانیه از هم جداشدن
”از کی تو پایتختی”
”وقتی که فهمیدم مادر و پدرم اومدم سریع خودمو رسوندم”
”لیام ، الکساندرا و ادلاین خوشحال میشن که تورو ببینن”
”من خیلی دلم براشون تنگ شده”

KING HARRY Where stories live. Discover now