part4

134 7 7
                                    


"تمرکز کن "
زین توی گوشم زمرمه کرد
نفس عمیقی کشیدم
تمام زورمو جمع کردم
نیزه رو رها کردم

"نه"

ناله کردم
اون نیزه فک کنم هزاران متر  از اون خرگوش فاصله داشت

"اشکال نداره ...برای هرکس پیش میاد...بهتر که بریم داره شب میشه "
"باشه"

*د.ا.د سوم شخص*

همه کنار اتیش بودن
داشتن از گوشتی که شکار میکردن لذت میبردن

فقط ادلاین بود که از جمعیت فرار کرده بود
اون لحظه شماری میکرد که از جهنم بره و برگرده به شمال

"چرا اینجا نشستی"

ادلاین از تو افکارش اومد بیرون
دید که شاهزاده پیش اون نشسته
"امم...همینطوری "

"تو خیلی ساکتی ‌‌‌....من هم سن تو بودم کل جنگلو به اتیش میکشیدم ...خب البته الانم اینطوریم "
"مگه چند سالتونه ?"
اون طوری که اون حرف زد انگار 10 سال از من بزرگ تره
اما به صورتش نمیخوره یادمه که مادرم گفت که اون هم سن منه

"چند سالتونه ...چقدر رسمی ‌.‌‌‌..من 14 سالمه "
ادلاین ابرشو داد بالا
"فقط یک سال!"
"مگه چیه "
"اخه طوری گفتید که انگار 10 سال ازم بزرگترید...من  هم سن تو بودم کل جنگلو اتیش میزدنم "
حرف خودشو تکرار کردم
"خب هم سن تو بودم سعی کردم جنگلو اتیش بزنم... ”

اون دیوونس!یاشایدم با برادرش یا خانواده خودشه فرق داره!

*

*

*

سوار اسبم شدم
باید برمیگرشتیم به قلعه
با این که اصلا دوست نداشتم
زین و لیام از همه جلو تر بودن
کالسکه های سلطنتی هم پشت سر اونا میومدن
سرباز ها جلو و پشت کالسکه ها میومدن
من پشت سرباز ها حرکت میکردم
"زانوت چطوره?"

به سمت صدا برگشتم
اون روی اسب مشکی زیباش نشسته بود
تنها چیز زیبایی که تو اون وجود داره اسبشه
"خوبه یه زخم جزئیه ..ممنونم" (موقعی که افتاده زانوش زخمی شد )

ازش فاصله گرفتم رفتم پیش لیام
وقتی بهش نزدیک میشم حس خوبی بهش ندارم
ازش دور بمونم به نعف خودمه

*د.ا زین*

"به خانوادم نزدیک نشو"

"کی میخواد جلومو بگیره ..یه حرمزاده!!"
"تو کی هستی که جلوی منو بگیری ...من همونم که شکست دادم یادت میاد"

"سعی تو بکن ..برات ارزوی موفقیعت میکنم برادر"

*

*

*

(د.ا سوم شخص)
یکسال گذشته بود با ازدواج الکساندرا مقام احترام ثروت خاندان لرد لارنس بیش تر شده
"همه چی رو اوردی"
"اره‌ مادر چقدر میپرسی "
بعد از یکسال بالاخره خاندان لرد دارن میرن پایتخت
ماریا خوشحال بود که می تونست بالاخره بعد از این همه مدت میتونه دخترشوببینه
اما برخلاف اون زین و کاترین نگران بودند از اتفاقی که دفعه ی پیش روخ داده بود

"خسته شدم"
خودمو روی تخت پرت کردم چند روز بود تو راه بودیم

"انقدر غر نزن ...باید بریم پیش پادشاه "
"نه"

"تنبل نباش بدو ...نباید دیر کنی"
"حس میکنم تو پدرمی  تا پدر ‌ "

از پنجره بیرونو نگاه میکردم
گل های رز همه جا بودن
رنگشون مثل خون بود
اتاقم با دفعه ی پیش فرق داشت
اتاقم درست بغل اتاق کار شاهزاده هری بود !!!
با باز شدن در از فکر اومدم بیرون
"شاهزاده "
سریع از جام بلند شدم تعظیم کردم
"بدو بامن بیا "
به چشمای ابیش نگاه کردم
"چی!! "
"گفتم بامن بیا "

دستمو گرفت منو دنبال خودش از اتاق اورد بیرون
میخواستیم از جلوی در اتاق کار هری درش باز شد
لویی بدون توجه به اون (هری) ازش رد شد انگار اصلا اون اونجا نبود
از قلعه اومدیم بیرون
"کجا داریم میریم "
"جایی که تازه پیداش کردم "

*دا.هری*

"لویی خیلی خب با ادلاین جور شده"
"اون باهمه همین جوریه "
"بنظرت داشت با این سرعت کجا میرفت "
"لویی تازگیا یه دریاچه تو جنگل پیدا کرده حتما رفته اونو نشون بده "

"اوه راستی زین و زیر نظر داری "

هری قبل از اینکه لیوان مشروبشو به سمت لباش ببره گفت

"افراد ما هرجایی و هر کاری کنه به ما خبر میدن "
"خبه "
"راستی یکی از افراد اینو از اتاق شاه برداشت ”
اون یه پاکت سفیدو داد به هری
"این چیه ؟"

"چیزی که شاید زندگیتو عوض کن"

KING HARRY Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon