زين ماشين و متوقف كرد وقتي ديد يه پسره كه چهرش مشخص نيست داره سعي ميكنه جلوي ماشينش و بگيره
._واقعا؟اخه الان؟
زين غر زد تو دلش و شيشرو داد پايين و با نگاهه منتظرش به اون پسري كه خيسه خالي بود نگاه كرد
زين واقعاً انقدر عصبي شده بود كه تمامِ خجالت زدگي ها و استرسشو فراموش كنه و به زمين و اسمون فحش بده
اون پسر حرفي نزد و فقط به توي ماشين اشاره كرد و زين فقط عصبي تر شد
يكم با خودش فك كرد و ايندفعه نوبتِ خودش بود كه فحش بخوره ، از طرفه خودش.
چرا؟چون هنوز مهربون بود و مطمعن بود اگر كمكِ اون پسر نميكرد تا اخرِ عمرش بايد عضاب وجدانشو با خودش حمل ميكرد
پس با سرش اشاره كرد كه اون پسر بشينه تو ماشين
پسر به محض اين كه نشست تو ماشين به زين نگاه كرد
پسر با خجالت زدگي گفت:_.واقعاً ممنونم
زين فقط سري تكون داد و به راهش ادامه داد تا برسه به درمون گاه
._از اونجايي كه مزاحم شدي بهت عذرخواهي اي مديون نيستم پس بشين تا برگردم
زين با صداي گرفتش گفت و از ماشين پياده شد و سوييچه ماشينش و برداشت
._سعي كن دزدي نكني
با بيخيالي گفت و الان داشت به خودش فحش ميداد چون اين حرف از دهنش پريده بود و .. اين زينِ قبلي بود ، با اينكه اعتماد ميكرد ولي اعتماد نداشت ، با اينكه مهربون بود ولي مهربون نبود ، با اينكه اخلاقش ... خيلي گوه بود ولي نبود ، اون ادمِ عجيبي بود و الان از اين حرفش پشيمونه چون مطمعنه اون پسر داره با خودش ميگه كاش كمكم نميكردي.. و دوباره أفكاره زين به سمتش حجوم اوردن
ولي اون بايد ممنون باشه پس چيزي نگفت و از ماشين پياده شد
قبل اينكه درو ببنده اون پسر برگشت سمتش._ باشه سعيمو ميكنم
اون پسر با نيشخند گفت و چشمك زد كه معلوم بود شوخي كرده و .. ناراحت بنظر نميرسيد
اين از عضاب وجدانه زين كم كرد و سعي كرد نخنده و فقط سرشو تكون داد
درو بست و قفلش كرد و رفت توي مطب و بعد از حدود ٣٠ دقيقه برگشت
به صفحه ي گوشيش نگاه كرد
10:15
شونشو بالا انداخت ، چرا انقدر دير ميگذشت؟
پوفي كشيد و رفت سمته در و اميدوار بود اون پسره كه ...
زين دوباره تو افكارش غرق شد بدونِ اينكه بدونه الان جلوي دره مطب ايستاده و مردم دارن عجيب نگاهش ميكنن
نه اسمه اونو ميدونست،نه فاميليشو،نه قيافشو درست ديده بود نه هيچي
هيچي أز اون پسر نميدونست
با صداي خانومي كه كنارش گلوشو صاف كرد تا زين بفهمه كه جلوي راه ايستاده به خودش اومد و معذب رفت كنار تا اون خانم از كنارش رد شه
و دوباره شورو كرد به زمين و زمان فحش دادن
با ترديد و استرس سمته ماشينش رفت و فقط اميدوار بود ماشينشو با شيشه ي شكسته نبينه
يا اميدوار بود حداقال ماشينشو ببينه
يه عطسه كرد و سوييچ ماشينشو در اورد و قفل ماشين با صداي بلندي باز شد سواره ماشين شد و پسره عجيبي كه كنارش بود و ديد و دوباره خشكش زد
داشت به اين فك ميكرد أصلاً اون چطوري به زين اعتماد كرده ؟ زيني كه زيره چشماش گوده و خب وضعيته خوبي نداره
YOU ARE READING
Alone {Ziam.Mayne}
Fanfiction" هميشه تنهايي بهتر بوده هيچوقت مجبور نيستي برأي كسي كاري كني هيچوقت كسي بخاطره مهربوني هات نميزنه تو سرت هيچوقت كسي نميتونه بهت صدمه بزنه مگر اينكه خودت كسي و راه بدي و وقتي راه دادي اين اجازرو بهش بدي كه بهت صدمه بزنه"