9

407 55 16
                                    

د.اد. زين:

با سر درده شديدي از خواب بلند ميشم
لعنتي داره منفجر ميشه
چشمام پره اشكه ، بينيم كيپه و گلوم داره سوراخ ميشه
هيچي نخوردم ، رو زمين پر از شيشه خوردست
همه چيز داغونه و من فقط نگاه ميكنم
از جام بلند ميشم و از بينِ شيشه هاي روي زمين رد ميشم كه البته چنتاش ميره تو پام ولي اهميت نميدم

خودش خوب ميشه.

ميرم روبه روي اينه ي دست شويي اي كه توي اتاقم بود چون اينه ي توي اتاقم رو شكونده بودم، دستمو ميكشم تو موهاي بهم ريختم كه حالا كاملاً رنگه يخيش رفته و بلندتر از قبل شده
يه لباسِ گشاد با يه شلواره ورزشيه مشكيه گشاد تنمه
ابِ سرد رو باز ميكنم و روي صورتم ميريزم
حالا ديدم بهتر شده
اوه ساعت چنده ؟ كي اهميت ميده أصلاً ؟

ساعت چه ارزشي ميتونه داشته باشه وقتي نه شغلِ خاصي داري، نه قرار داري ، نه دوستي داري كه بخواد بياد پيشت
نه به خودت زحمت ميدي بري بيرون
و فقط توي خونه نشستي و به در و ديوار زل ميزني و منتظري اون ديواره لعنتي روي سرت خراب شه و بوم، همه چي تموم شه

حداقال بعد از مرگم نميگن بزدل بود خودكشي كرد ، ميگن از شانسه گوهش ديواره خونه ريخت رو سرش اون زير موند به رحمتِ خدا رفت
كه يك دفعه يه چيزه جالب يادم ميفته
هيچكس از مرگِ من با خبر نميشه ، من هيچكس و ندارم و قراره اسكلتم زيره اوارا بپوسه

و اين خوبه ...

اينو گفتم و لبخندِ تلخي زدم
معلومه كه نيست ، كي دوست داره توي يه خونه با كاغذ ديواري هاي مشكي كه هيچكس تخمشو نداره طرفش بره بميره ؟
معلومه كه هيچكس ، هرچقد دل شكسته باشي و هرچقدر از همه بدت بياد ، هرچقدر تنها باشي و نخواي كسي و ببيني ..
با همه ي اين شرايطي كه من دارم ، كسي كه بدنِ مرده ي منو پيدا كنه و يه ارزوي كوچيك برام بكنه كه برم به بهشت ، من تا موقعي كه بتونم ممنونش ميشم ، اون بهم لطفِ بزرگي كرده كه به صورته اتفاقي بدنِ بي جونمو پيدا كرده

خيليم عاليه ، چون از شانسي كه دارم اگه سقف خونم بريزه هيچكس يا متوجه نميشه ، يا اهميت نميده.

موهامو از رو صورتم كنار ميزنم و از روي خورده شيشه ها رد ميشم
چه درده شيريني داره كه پامو تو شيشه ها فرو ميكنم ، لذت بخشه
سوزش و حس ميكنم ، خوني كه از كفه پام مياد
و بازم اهميت نميدم و با يه لبخنده احمقانه وارده اشپزخونه ميشم و يه ليوان براي درست كردنِ قهوه برميدارم

همه ي پرده هاي خونه كشيده شده بودن و با اينكه پرده ها تيره بودن بازم نور ازشون ميتابيد و معلوم بود كه ساعت ٤ يا اينطوراست

Alone {Ziam.Mayne}Where stories live. Discover now