هری رسید سرکارش، همچنان از خوشحالی دلش پیچ میخورد و لویی توی ذهنش بود. کیف اسنادش رو از روی صندلی کنار راننده برداشت و با یه لبخند روی صورتش از ماشینش بیرون رفت
در کلاسو باز کرد، واردش شد و دید کلاس از جمعه تا حالا هیچ تغییر نکرده.
قبل از اینکه بره سمت میزش چراغارو روشن کرد.
کیف اسنادش رو گذاشت روی میز، درشو باز کرد و امتحانای املایی که یادش رفته بود توی این اخرهفته تصحیحشون کنه رو از توش درآورد. اون فقط خیلی درگیر وقت گذروندن با لویی بود.
بیست دقیقه تا شروع کلاس مونده بود پس سریع تصحیحشون کرد. بیشترشون ۷/۱۰ بودن. این نمره برای کلاس دوم خیلی هم خوبه.
وقتی صدای حرف زدن از راهرو رو شنید، یه گروه بچه کوچیک وارد کلاس شدن، کت هاشون رو به رخت آویز آویزون کردن و کیفاشونو توی کشو گذاشتن، مثل کاری که همیشه انجام میدن. این یه روتین بود
"مستر استایلز!" (من مردم) سارا کوچولو داد کشید. دوید و دستای کوچیکش رو دور پای هری حلقه کرد.
تنها چیزی که هری میتونست در حال حاضر بهش فکر کنه این بود که بچه های خودشو داشته باشه، بچه ای که دستاشو دور پاهاش حلقه کنه، بچه ی خودش و لوییس. برای چی حتی به اینا فکر میکرد؟
"سلام سارا! اخرهفتت چطور بود؟" هری همزمان با نوازش کردن سرش ازش پرسید.
"عالی. تولدم بود! ببین، یه لباس جدید گرفتم!" و برای نشون دادن پیرهن جدید گلدارش چرخید. زرد بود و کلی گل صورتی و ابی داشت.
"وای، چقد قشنگه!" هری دروغ گفت. اون زشت ترین لباسی بود که توی کل زندگیش دیده بود (😂😂)
همونقد که عاشق دختر بچه ها بود، بدجور دلش یه پسر میخواست. تا باهاش راجع به بلوغ حرف بزنه و بزرگ شدنش رو ببینه، همه چی.
"ممنون" سارا گفت، بعد رفت تا روی صندلیش بشینه و با بقیه ی بچه ها صحبت کنه.
هری اه کشید. اون عاشقه بچه ها بود اما بعضی وقتا اونا فقط باعث میشن سردرد بگیره. ولی لبخند زد وقتی نشست روی صندلی گردونش، صبورانه منتظر بود که زنگ اول بخوره.
توی کل مدت کلاس، ذهن هری سمت لویی منحرف میشد. اون بدن لویی رو زیر خودش تصور میکرد، خیس عرق، درحالی که با داغونی ناله میکرد.
ضمنا، لویی دوباره خوابید و اطراف ظهر از خواب بیدار شد، یادش رفته بود که هری رفته سرکار و توی خونه تنهاست.
به ارومی از روی تخت بلند شد درحالی که فقط پنتی پاش بود.
یه صدای بلند شنید که نمیدونست از کجا میاد. بعد، باریکه نور گوشی از میز کنار تخت سمت هری دید.
رفت اون سمت و بهش نگاه کرد، ولی اون گوشیه هری بود، نمیتونست بره سراغش، میتونست؟
لویی میخواست، ولی اون باید به حریم شخصی هری احترام میذاشت. ولی میدونست اگه اینکارو نکنه، حسه اینکه ندیده اون تکست چیه مثل خوره میوفتاد تو جونش.
لویی گوشی رو تو دستش گرفت و خیلی راحت اون رو باز کرد. هری برخلاف مردم عادی، پسوردی برای گوشیش نداشت.
رفت توی پیاماش و دید یه پیام جدید از شخصی به نام لیام داره.لیام کیه دیگه؟ لویی با خودش فکر میکرد.
سلام اچ، امشب وقتت آزاده؟ دلم برات تنگ شده بیبX - لی
"وات ده فاک؟" لویی داد کشید، اشک گوشه ی چشمش جمع شد، اسکرینو کشید پایین تا پیامارو بخونه. آخرین پیاما واس 2ماه پیش بوده.
سلام هری، نیاز دارم که باهات حرف بزنم. همو ببینیم؟
آره، اگه بتونم لیام.
اوکی، دوستت دارم اچ.
-
کجایی؟ - لی
سرکارم.
-
پیامایی که لویی الان داشت میخوند برمیگرده به هفته ای که اونا همو دیدن.
-
هری ما نیاز داریم باهم حرف بزنیم.نمیتونم از فکر کردن به تو دست بردارم.
باشه. بعدا بیا ببینمت؛ من الان پیش کسیم. ساعت 11 بیا.
اوکی.
این حتما مال اون شبی بود که باهم قرار داشتن و هری به گوشیش نگاه میکرد. لویی داشت آتیشی میشد.
-
خیلی خوش گذشت، میشه یه وقت دیگه هم انجامش بدیم؟ -لی
نه نمیتونم. من همین الان هم پشیمونم. متاسفم اما نمیشه.
لویی با خودش فکر میکرد که اونا اون شب چیکار کردن.
-
هری دوستت دارم. هنوز پیش اون فگوتی؟
اون فگوت نیست، اون اسم داره، اسمشم لوییه. منو تنها بزار لعنتی. من بهت گفته بودم ولم کن اما خودت نخواستی. من تلاشمو کردم.
این آخرین پیام بود تا الان که لیام دوباره بهش پیام داده بود. لویی احساس شکستگی و درد میکرد. اون نمیدونست راجع به این چیکار کنه. اون هری رو دوست داشت، واقعا دوسش داشت. اما اونا تا الان یه قرارم باهم نذاشتن (منظورش اینه که رسما دوس پسر هم نشدن)، پس لویی چیکار میتونست بکنه؟ درست نبود که حسادت کنه یا تو کارای هری دخالت کنه، اما اینجوری کمکی نمیکرد اون باید واقعیتو راجب اون یارو یعنی لیام میفهمید.
چند ساعت گذشت و هری دیگه باید میرسید خونه، اما هری از تلفن خونه زنگ زده بود و گفته بود نزدیکای ساعت 6 میرسه الان ساعت 4 بود. ظاهرا هری گفته بود که جیمی کوچولو با لوک کوچولو دعوای فیزیکی کردن و هری مونده بود پیش خانوادش تا اونارو نصیحت کنه. اگرچه اینکار 2 ساعت وقت نمیبرد.
یعنی هری رفته بود که لیام رو ببینه؟ تنها چیزی که ذهنه لویی رو مشغول کرده بود همین بود. باید این قضیه رو با هری در میون میذاشت.
...
میدونم کمه اما نیاز بود اینجا قطع شه😂
بنظرتون هری رفته بوده لیام رو ببینه؟
اصن لیام کیه؟
هریِ معلم😍😍😍😍
ترجمه روون هست؟ راضی هستین؟
پارت بعد هم حاضره اگه کامنت ها و ووت ها خوب باشه پس فردا آپ میکنم❤
+پارت بعد اسمات هم داره، دیگه حالا خود دانید😂😂
YOU ARE READING
DADDY (Mpreg) - L.S (Persian translate)
Fanfictionلویی توی یه رستوران کوچیک به اسم جیجی تو دانکستر کار میکنه. هری هم معلم جدید کلاس دومه. ملاقاتشون زندگیه لویی رو زیر و رو میکنه اما اون عاشقه هر قسمت از این تغییره +هری تاپه اسمات هم زیاد داره و اینکه حاملگی مرد و اینا هم داره اگه بدتون میاد نخونید