سوم سپتامبر ۲۰۱۶
ساختمان MI6[با یک حرکت سریع مچ بندی که خود لویی ساخته بود رو به دستش وصل کرد و سرشو ، به طوری که چشماش رو به روی tv باشه ، محکم رو میز گذاشت و اسلحه شو روی شقیقه ی لویی قرار داد.
عصبانیت ، ترس ، ناراحتی ، دلایل کافی میتونه برای بالا رفتن اون عدد لعنتیه روی مچ بند باشه . و نهایتا قطع شدن یکی دیگه از انگشتای پدرش .سرباز. come on !کافیه ضربان قلب لعنتیت بالای صد بشه تا یکی دیگه از انگشتای خوشگل بابای حرومزادت کنده بشه .
ل. نه نه نه ، لطفا .. ل..طفا . من .. نمیتون..م
۹۰—۹۵—۹۷—۱۰۰—۱۱۸—۱۲۰ —..
ل. التماس میکنم.. نکنو صدای خنده ی گوش خراش و نحس سرباز شیطان صفت . ]
با حس درد توی سرانگشتای دستش چشماشو باز کرد . اونقدر لبه ی تشکشو چنگ زده بود که سرانگشتاش به رنگ سفید تغییر رنگ داده بودند .
بیشتر از یک ساعت نگذشته بود که طبق معمول اون صحنه ها به خوابش اومده بودن و وقتی چشماشو باز کرد سفیدی بیش از حد اتاق فیریک جدیدش و نور سفیدی که از پلن های نور نصب شده به سقف ساطع می شد ،اونو مجبور به بستن دوباره اونا کرد.
و از صمیم قلبش آرزو داشت که به خواب عمیقی فرو بره و حتی با صدای بمب هم بیدار نشه - اصلا بیدار نشه .
به نظرش اومد مسخره ترین کار توی دنیای اون آرزو کردنه وقتی مجبور شد دوباره پلکهای قرمزشو با صدای دینگ مانند درب هوشمند اتاقش باز کنه .-هی! باید حاضر شی .. ویزیتور داری .
مندی گفت ؛ نگهبان شیفت روزش ، با اون لحجه زننده ش که نمی تونست به درستی s رو تلفظ کنه .
همونطور که پشت به نگهبان ، روی تختش دراز کشیده بود ، سمت راست صورتشو بیشتر به بالش فشار داد تا از تکون خوردن سرش که ناخداگاه وقتی مضطرب می شد سراغش میومد جلوگیری کنه .
لویی مضطرب بود چون نمیدونست کی قراره بیاد ملاقاتش .. مطمعن بود که بعد از این چهار روزی که کسی کاری بهش نداشت ، قرار نیست خوب پیش بره .م. گوشات مشکل داره؟ عجله کن .
.
.
"خودشه"وقتی چشمش به خیابون بزرگی خورد که پرچم بزرگ انگلستان و وزارت اطلاعات نصب شده بود ، زمزمه کرد .
اونجا تعدادی سرباز مجهز به اسلحه ایستاده بودن .
سرعتشو کم کرد و دو سرباز سمت ماشینش اومدن . بلافاصله بعداز اینکه شیشه ماشینشو پایین داد یکی از اونا گفت :- شما نمیتونید وارد بشید آقا . لطفا دور بزنید .
هری صداشو کمی صاف کرد و کارت شناساییشو که از قبل توی جیب کتش قرار داده بود درآورد و سمت سرباز درشت اندام گرفت .
ه. سلام ! روز بخیر! استایلز هستم . وقت ملاقات داشتم و حدس میزنم این از قبل هماهنگ شده .
YOU ARE READING
28
Fanfictionلویی پسری بیست ساله است که از بدو تولد در یک محیط کاملا تحت کنترل زیر نظر سازمان اطلاعاتی کشور بریتانیا بزرگ شده . در نوزده سالگی پدر لویی بخاطر خیانت به این سازمان اعدام و پسرش یعنی لویی بازداشت میشه .. بازداشتی که همراه با شکنجه های روحی بوده و...