بعد از سال ها انتظار بالاخره میتونم برم پیش خونوادم...
این واقعا معرکس! وسایلمو جمع کردمو اماده رفتن از اونجا شدم.
وای خدای من...بالاخره میتونم طعم آزادی رو بچشم...
نه اشتباه نکنین! من زندان نبودم! فقط بعد از ۴ سال از سربازی خلاص شدم. مطمعنم مامانمو جما منتظر منن...خیلی خب..بزن که بریم!
درست سر ظهر بود که رسیدم خونه...بهشون خبر ندادم که سوپرایزشون کنم!
"تق تق"
آنه:جما ببین کیه!؟
+باشه مامان...
خ....خدای...م...من!!! هریییییی!!!!!
سلام پرنسس!! *پرید توی بغلمو منم محکم بغلش کردم*
-اوه خدایا شکرت بالاخره تموم شددددد!
+اره پرنسس...مامان کجاس؟
-جما کی بو.... اوه خدای من...هریییی؟!!!
+سلام مامان!
-خدایا شکرت پسرم بالاخره برگشت!!!
+اوه مامان لطفا گریه نکن!!
-دست خودم نیست پسرم،ببینش چه قدر مرد شدی!!!
لبخند کوچیکی زدمو بعد از بغل کردن جفتشون رفتم اتاقم...
درست مثل همیشه تمیز و مرتب بود! سر کمدم رفتمو لباسامو اویزون کردم درحال برگشتن به تختم بودم که عکس خونوادگی رو دیدم...
لبخند کوچیکی زدمو خوابیدم*
تقریبا ساعتای ۶ عصر بود که با صدای جما برای خوردن شام بیدار شدم.
بعد از خوردن شام شروع کردیم به صحبت کردن درباره ی این چهار سال و کلی خاطره...
بعد صحبت کردن جما یه پاپ کرن اورد ماهم شروع کردیم به دیدن فیلم...تقریبا وسطای فیلم بودیم که اخبار سراسری شروع شد!!!
جما: من میخوام فیلمو نگاه کنم هرییییی!
-نه عزیزم بذار اول از جهان مطلع بشیم بعد...
مجری: "با توجه به اینکه کشور های اروپا و کشور های آسیا دچار مشکل شده اند...قرارداد جنگ بین کشور های بریتانیا،فرانسه و لهستان آغاز شد...
طبق این قرارداد جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ در اول سپتامبر شروع میشود"
جما: اوه خدای من!!
به جما نگاه کردم*
مجری:"از کسانی که به سربازی رفته اند خواهش مندیم به یکی از پست های ثبت نام در نزدیک ترین محل زندگی بروند و هرچه زود تر ثبت نام کنن شبتون خوش"
آنه: هری...اونجوری نگاه نکن به هیچ وجه نمیذارم بری!!
-مامان...
+ هری نه!!!
YOU ARE READING
never let me go[L.S]
Fanfictionلویی: هری...لطفا نرو لطفااا!!! من دوست دارممم هری:م...متاسفم...لویی...منم دوست دارم...اما...اینجا دیگه..آ..آخر خطه...