اتیشو درست کردیم و دور اتیش نشستیم...
بچه ها از خاطره های سربازیشون گفتن و منم فقط به صورت لویی نگاه میکردم...
نمیدونم...چم بود...
فقط میدونستم این حالم طبیعی نیست
بعد از اونا نوبت من شد
زین: حالا تو بگو هری
چ...چی؟؟؟
لیام: اوووو انگاری اصن حواست به ما نبوده ها!! بعد زد به ارنج زین*
نه بابا...فقط...اره...حواسم نبود
زین: بله...حواست همش به لویی بود!
لویی گونه هاش سرخ شد...
نه اصلا!!!
لیام: هری ما با چشمای خودمون دیدیم!!
لویی: بچه ها من...میرم بخوابم...
ببین چی کار کردین! خجالت کشید!
زین خندید...
لیام: زین هری راست میگه نباید زیاده روی میکردی
زین: باید لویی بفهمه هری عاشقش شده!
لیام: آره...
من متوجه شدم که زین حسی به لیام داره....منم تصمیم گرفتم اذیتش کنم اما...
نایل : بچه ها بریم بخوابیم!
اره...من برم! میبینمتون فعلا
همه رفتن و منم رفتم سمت چادر...
لویی بالا خوابیده بود و نمیخواستم بیدارش کنم...
اروم رفتم و منم خوابیدم!
صبح شد...
گروهبان: بیدارشید پسرااااا
بلند شدمو نشستم...
چشمام و باز و بسته کردمو بلند شدم تا لویی رو بیدار کنم اما...
دیدم نیست!
رفتم بیرون...
دیدم همه تو صفن! رفتم و سریع خودمو رسوندم!
لویی...انگار حالش خوب نبود!
بغلش وایستادمو زیر گوشش گفتم:چی شده؟؟
لویی: سرم درد میکنه!
گروهبان: هرچی میگم تکرار کنید!!!
من اصلا حواسم به گروهبان نبود...
لویی...اون چش بود؟
گروهبان اومد جلو...دید لویی نمیتونه کاری کنه!
گروهبان: هی تاملینسون چته؟؟؟
لویی: م...من...
اون حالش خوب نیست!!
گروهبان: خودش زبون داره!!!
لطفا! اون اصلا حالش خوب نیست!
اومد جلو و رو به رو من وایستاد...
تو کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟؟؟
م...من...
گروهبان: همین الان برو توی چادر گروهبانی استایلز!!!
اما...
اون هلم دادو افتادم زمین!
لویی برگشت و میتونستم اشکو توی چشمامش ببینم!
زیر لب گفت: i'm sorry!
منم سرمو تکون دادم و بلند شدم
رفتم توی چادر و گروهبان اومد
سرباز...تو باید تنبیه شی!!
هیچی نگفتم!
گروهبان: اما...از اونجایی که تو عرضه جنگیدن داری
اجازه میدم بری و خودتو اماده کنی!
و...خوبه که هوای دوستتو داشتی!
میتونی بری!
ادای احترام کردمو رفتم!
نفسمو بیرون دادم
دیدم یه نفر خیلی سریع داره میاد سمتم!
لویی بود!
اومد جلو نفس نفس زنان گفت: هری چی شد؟؟؟؟
هیچی لویی نگران نباش!
اون عفو کرد!
لویی خوشحال شدو بغلم کرد
جثه کوچیکش توی بغلم بود...
واقعد حس خوبی داشت...
سفت بغلش کردمو بعدش اروم ازم جدا شد!
لویی:گفتن باید دوش بگیرید!
فکر نمیکردم بذارن حمومم بریم!
لویی:هری بیخیال بدو بیا
اهی کشیدمو رفتم سمت لباسام...
رسیدیم سمت یه جایی که مثل رختکن بود! همه رفتن حموم و بقیه هم باید نوبتی میرفتن...
دنبال لویی گشتم انگار اونم زود رفته بود...
ولی...
نه! اونم منتظر بود!
یکی اومد بیرون...
تقریبا همه رفته بودن و فقط من و لویی بودیم که باید میرفتیم!
رفتم داخل و دوش رو باز کردم
بعد از دوش...
حولرو دور کمرم بستمو اومدم بیرون
فک کردم لویی رفته!
رفتم سمت لباسا تا لباسامو بپوشم اما...
صدای در اومد!
لویی بود!
اومد بیرون و منو دید شکه شد!
لویی: توهم اینجایی؟؟؟
اره تومو!
لویی: خوبه...
برگشت تا من نبینم لباساشو عوض میکنه!
نتونستم نگاش نکنم...
اون واقعا کوچولو بود...
ترقوش اون واقعا زیبا بود!
به خودم اومدمو لباسامو پوشیدم
لویی اومد جلو
لویی: به نظرت میخوان چی کار کنن؟
نمیدونم...
شاید بخوان درمورد جنگ صحبت کنن!
______________________________
نظر بدین❤❤
YOU ARE READING
never let me go[L.S]
Fanfictionلویی: هری...لطفا نرو لطفااا!!! من دوست دارممم هری:م...متاسفم...لویی...منم دوست دارم...اما...اینجا دیگه..آ..آخر خطه...