اون روز توی چادر زین خابمون برد...
تمام مدت...سر لویی رو شونه ی من بود...
دوستم داشتم دستشو لمس کنم و سرشو ببوسم
ولی نمیخواستم بیدار شه...
اروم سرشو گذاشتم روی یه متکا و رفتم بیرون
هیچکی نبود...
هوا ابری بود...
یهو یه سرباز اومد*
سلام...
-سلام!
رعیس گفت بهتون بگم اتوبوستون امادس!
لبخندی زدم*
رفتم تو چادر*
بچه هاااااا بیداررررر شیییین میریم خونهههههه
زین: هووووو ایولللل رفت لیام رو با یه بوس بیدار کرد*
نایل:ایوللللل
رفتم سمت لویی*
اروم نشستم پیشش*
موهاشو زدم کنار*
لویی...
چشماشو باز کرد*
هری...
پاشو کیتن...
-چی شده؟؟؟
وقت رفتنه!
-واقعا؟؟؟؟
بلند شد*
بلند شدم*
پرید بغلم*
هورااااااااااااا
اروم باش کیتتتن...
خندمون...کل چادرو پر کرد!
همه با کوله اومدیم بیرون*
گروهبان: تبریک میگم
ممنونم!
-اقای استایلز...لیاقتشو داشتی!
لبخندی زدم*
به لویی نگاه کردم*
با لبخند بهم نگاه میکرد
گروهبان: موفق باشین...زود برگردین!
سرمو تکون دادن ادای احترام کردم و رفتیم*
توی اتوبوس لیام و زین پیش هم نشستن
منو لویی...کنار هم!
لویی هنوز خوابش میومد...
لویی...میخوای بخوابی؟
-اره...
اشاره کردم به شونم*
بخواب...
لویی: اما...
هی...بدو
سرشو گذاشت رو شونم...
بهش نگاه کردم....
صدای نفساش...
مچاله کردن خودش....
دلم میخواست همونجا بهش بگم که چه قد دوسش دارم
چند ساعت بعد رسیدیم لندن*
پیاده شدیم...
نایل: خوب...من باید با این اتوبوس برم فرودگاه!
زین: نهههه بمون اینجاااا!
نایل: جاییو ندارم!
زین: میای خونه ما!
نایل: واقعا؟؟
زین: اره!!!!!
لیام: خوب شما دوتا که با هم میرین...منم باید برم سمت خیابون استوارت
لویی: عه...خونه ما هم اونجاس!!!
لیام: پس بیا باهم بریم!
بهشون نگاه کردم*
لویی رفت سمت لیام اما...وایستاد برگشتو به من نگاه کرد*
اومد جلو*
بغلم کرد* ازت ممنونم هری...ممنونم!!!
خندیدم* قابلی نداشت!
لویی: نمیدونم چجوری جبران کنم!
خنده موزی زدم*
میتونی با یه قرار جبران کنی!
لویی: واقعا؟؟؟باشه!
لبخند زدم*
پس تا فردا خداحافظ
بچه ها خداحافظی کردن و منم راه افتادم...
در زدم*
جما: کیه؟؟؟
جوابی ندادم!
درو باز کرد*
هی...جما...خشکت زد؟؟
جما: ه....هری؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم*
اومد جلو محکم بغلم کرد
جما: هرررررییییی
خندیدم*
له شدم جمااااا!
آنه: جما کی.....
اوه خدا....
هری!!!!!
انه اومد جلو و صورتمو گرفت و بعدم بوسش کرد*
آنه: اومدی عزیزم؟؟؟؟
اره...اما...باید برگردم!
آنه: نه...نمیذارم!!!!
جما: بیا...شام امادس!
میتونستم ناراحتی و تو چشماشون ببینم...
رفتم دوش گرفتمو اومدم سر میز*
آنه: خوب...تعریف کن!!!
خندیدم* همه چیز من برای تعریف کردن لویی بود!
اما...چطور میتونستم بهشون بگم؟؟؟
چطور بگم عاشق یه پسر شدم؟؟؟
جما با صداش به افکارم پایان داد*
جما: هری....خوبی؟؟؟
اره...
آنه: اشکال نداره...یکم استراحت کن!
آب خوردمو بلند شدم*
خوش مزه بود...
انه: نوش جونت...
رفتم سمت مبل و لم دادم*
لویی...لویی...لویی....
همه جا اون بود!
وقتی پیشم نبود...حس خوبی نداشتم!
جما اومد پیشم*
جما: هری...معلومه حالت خوب نیست!
اره...یکم...نگرانم!
جما: نگران چی؟؟؟
بهش نگاه کردم...
جما...اگه ادم عاشق بشه...
جما: هی....تو عاشق شدی؟؟؟؟؟
دستمو اوردم بالا و به نشونه متعادل تکون دادم*
تقریبا....
جما: نه...این تقریبا نیست!
از کجا میدونی؟
جما: وقتی یهو میری تو فکر...یعنی فکرت پیش اونه!
اما...تو چجوری عاشق شدی؟؟؟
یعنی...اونجا که دختری نی....
صب کن...تو....
صداشو قطع کردم*
به مامان هیچی نگو!!!
جما دستشو جلو دهنش گذاشت*
خدای من...
به خودم گفتم ای کاش بهش نمیگفتم...
جما لبخندی زد*
کی هستتت؟؟؟؟
یعنی...اسمش؟؟؟؟
بهش نگاه کردم*
یعنی...اون...پسره جما!!!
جما: هری...تو عاشقی....
اره اینو که خودم گفتم
جما: اسمش چیه؟
خندیدم*
لویی...
جما: لویی...هری....
بهم میاین!
خندیدم*
اون...محشره!
باید ببینیش!
جما: کی؟؟؟؟
نمیدونم بهش گفتم باهاش قرار میذارم
جما:خوبه...
خندید*
به چی میخندی؟
جما: هیچی...
بهش نگاه کردم*
یهو پرید بغلم*
YOU ARE READING
never let me go[L.S]
Fanfictionلویی: هری...لطفا نرو لطفااا!!! من دوست دارممم هری:م...متاسفم...لویی...منم دوست دارم...اما...اینجا دیگه..آ..آخر خطه...