کلی صحبت کردم باهاشون که تقریبا تونستم راضیشون کنم...
صبح تصمیم گرفتم زود بیدار شم و برم برای ثبت نام اما...
جما:صبح بخیر هری!
ج...جما؟؟....
انه: صبح بخیر بیا صبحونه بخور!
مامان؟؟؟
انه: نمیذارم بری هری...سعی نکن!
مامان لطفاااا!!! دیشب حرف زدیم!!
-نه هری نه!!!
نمیخوام دوباره چند سال دیگه دوریتو تحمل کنم تازه از کجا معلوم سالم برگردی؟؟؟
اروم اشکاش اومد پایین*
چند قدم رفتم جلو بغلش کردم*
مامان لطفا...
نگران نباش!! این همه سال سربازی بودم بهتره از برای دفاع از کشورم استفاده کنم!
انه: هری...
مامان...بیا یه قولی بدم!
الان صد ها پسر همسن من دارن ثبت نام میکنن و جا برای من نمیمونه پس اگه نموند برمیگردم!
انه: قول میدی؟؟؟
اره!!
انه: ب...باشه
جما اومد جلو جفتشونو بغل کردم*
خیلی دوستون دارم!!!
لباسامو جمع کردم...باهاشون خداحافظی کردمو رفتم سمت مکان ثبت نام
واو چه صفی!!
جلو من چنتا پسر کوچک تر از منم بود...بعضیاشون سنشون قانونی نبود و بعضیا هم سربازی نرفته بودن ...
خلاصه بعد از ۱ ساعت نوبت به من رسید
کسی اونجا مهر میزد برگرو یه نگاهی انداخت به من و گفت: شرمنده جا نداریم!
مثل اینکه دعا های مامانم گرفت...
داشتن برمیگشتم که احساس کردم یکی دستشو گذاشت رو شونم*
-هی اقا اسمت چیه؟
من؟؟؟ هری...هری استایلز!
-چند سالته پسرم؟
۲۲
-خوبه...من خودم برات یه جا میذارم تو برو و سوار اتوبوس شو!
نمیدونین اون لحظه چه قدر خوشحال شدم....
خیلی ممنونم اقا!!!
-قابلی نداشت جوون!
تو اتوبوس رفتم و یه جای خالی پیدا کردم!
نشستم و به بیرون نگاه کردم
یهو...یه دست گرمو کوچیکی شونمو لمس کرد
برگشتمو دیدم یکی دستش روی شونمه خودش اومد جلو تا ببینمش
ا...اون واقعا خوشگل بود! اون چشای آبی...واقعا ادمو مست میکرد...
اون معرکه بود! همونجور که به اجزای صورتش زل زده بودم یهو با صداش به خودم اومدم*
لویی: هی...من میتونم بیام پیشت بشینم؟
ا...ام...ا...البته !!
اومد جلو کنار من نشست*
دستشو اورد جلو: من لویی ام لویی تاملینسون!
منم هریم هری استایلز!
دستاش...گرم بود و حس خاصی داشتم... احساس میکردم قلبم از سینه داره کنده میشه!
اوه خدا این دیگه چه حسیه...لابد ۱ ساعت زیر افتاب بودم اینجوری شدم...اره حتما!
لویی: چند سالته؟
۲۲
لویی: منم ۲۰ سربازی رفتی؟
اره...
لویی: خوبه!
صداش...واقعا جذاب بود....اون...
اه بسه هری به خودت بیا!!!!!
لویی: واسه چی میخوای بری؟
نمیدونم...شاید برای یه حسی مثل میهن دوستی!
لویی: عالیه! از دیدنت خوشحال شدم هری!
منم همینطور لویی!
اون واقعا کوچولو و کیوت بود...خیلی خوب میشد اگه به اسم تومو صداش میکردم!
ساعت ها توی راه بودیم و تو این مدت لویی خواب بود....منم نتونستم به اون صورت زیبا خیره نشم..
گروهبان : خیلی خوب پسرا پیاده شین!
دلم نمیومد تومو کوچولو بیدارش کنم ولی...
تکونش دادم* لویی بیدار شو!
لویی: اوه خدا....
رسیدیم پاشو!
بلند شدو منم پشت سرش بلند شدم*
رفتیم پایین...
یه بیابون بود با چنتا چادر! درسته ما دقیقا توی پایگاه بودیم!
یه فرد قد بلند باریش های سفید اومد و جلو ما وایستاد...
گروهبان: سربازا ایشون فرمانده پارکر هستن!
اون ادای احترام کردن و ما هم همین کارو کردیم!
پارکر: خوب همونطور که میدونین تا ۱ ماه دیگه جنگ شروع میشه و ما مقابل کشور ژاپن اماده جنگیم! یه اتوبوس دیگه توی راهه... اونا که رسیدن برای شب دور اتیش جمع میشین و باهم گفت گو میکنین فرداش شمارو گروه بندی میکنیم!!!
فرمانده رفت و ما هم ادای احترام کردیم!
گروهبان: خیلی خوب برید توی چادرهاتون!
روز اول بود و اسون تر از اونی که فکرشو میکردم گذشت!
لویی: هی هری صب کن!
وایستادم تا تومو بیاد
لویی: میشه من با تو باشم؟؟
اممم...البته!!
دستمو انداختم دور گردنشو باهم رفتیم تو چادر*
خوب...مثل اینکه من باید پایین باشم!
لویی: اره چون تو بزرگتری!
وای خدا...پس چرا اون حس هنوز نرفته؟؟؟ چرا هنوز هم قلبم میزنه وقتی نگاش میکنم؟؟؟
اهی کشیدمو رفتم توی تختم
لویی: هری؟
بدون اینکه اختیارم دستم باشه گفتم: جونم تومو!؟
چشمام گرد شد* خدایا این دیگه چی بود گفتم؟؟؟
لویی:تومو؟؟؟
اممم...راستش من این اسمو روی تو گذاشتم...چون هم کیوتی و هم کوچولو!
لویی: دوسش دارم!!
واقعا؟
لویی: اره!!
خنده ای از روی رضایت زدمو ازش پرسیدم چیزی میخواستی بگی؟
لویی: نه...بیخیال!
تفریبا ساعتای ۶ بود که صدای اتوبوسی اومد*
گروهبان: بیاید بیرون!
از همه چادر اومدن بیرونو رفتیم سمت اتوبوس
چنتا پسر ازش پیاده شدن و سه تاشون که انگار باهم رفیق بودن اومدن سمت ما
لویی: هی...سلام من لویی ام اینم دوستم هری...
زین: سلام منم زینم ایناهم لیام و نایلن!
بهشون دست دادم
نایل: خوشحالم میبینمت هری!
منم همینطور!
اون واقعا شبیه یه جوجه طلایی بود! فک نکنم از انگلستان باشه ازش پرسیدم: اهل کجایی؟
نایل: ایرلند!
اها اره...تو...واقعا شبیه یه جوجه طلایی هستی! البته ببخشید که اینو گفتم!
نایل: نه نه خیلی جالبه...حتی زین و لیام هم منو اینجوری صدا میکنن!
زین: خوشبختم هری!
منم همینطور
لیام : خوب بچه ها...قراره چی کار کنیم؟
راستش گفتن امشب دور اتیشیم و فردا مارو گروه بندی میکنن
لیام: پس...بریم که اتیشو درست کنیم!
______________________________________
خوب این اولین باره یه فن فیک مینویسم و خوشحال میشم بخونین و نظر بدین! لطفا دوستاتوتم تگ کنین مرسی❤
ESTÁS LEYENDO
never let me go[L.S]
Fanficلویی: هری...لطفا نرو لطفااا!!! من دوست دارممم هری:م...متاسفم...لویی...منم دوست دارم...اما...اینجا دیگه..آ..آخر خطه...