8

101 16 2
                                    

با صدای زنگ ساعت بیدار شدم...
خیلی هیجان زده و خوشحال بودم!
امروز برای اولین بار با لویی قرار میزارم
با عجله بلند شدمو رفتم دوش گرفتم
با حوصله یه لباس خوب انتخاب کردمو رفتم پاییت
جما: به...سحر خیز شدی هری!
خندیدم*
اخه امروز یه روز مهمه برام
جما: اره...میدونم!
انه: چه روزی؟؟؟؟
جما: با دوستاش میخواد بره بگرده!
انه: اها...خیلی خوب بیا صبحونه!
نه نه...با دوستام میرم...فعلا خداحافظ!
انه: وا...هری چرا اینجوری بود؟
جما: پسرت عاشق شده
انه: واقعااا؟
دستشو گرفت جلو دهنش*
خیلی خوبه!!!
به ساعتم نگاه کردم*
رفتم توی یه کافه...
درسته...لویی هم اونجا بود..
اون پسر واقعا خوشتیپه!
رفتم جلو*
لویی: سلام...خداروشکر ادرس کافه رو یادم مونده بود دیر کردی...فکر کردم یه جا دیگه بود!
-نه...
لویی خندید*
بهش خیره شده بودم*
لویی: نمیخوای بشینی هری؟
به خودم اومدم* او...اره...
نشستم روی صندلی* گارسون: سلام خوش اومدین چی میخورین؟
لویی: من که یه کیک و نسکافه
-منم همین!
گارسون : باشه!
لویی: تو هم کیک دوست داری؟؟؟
-اره...خیلی!
لویی خندید*
نخند لعنتی نخند....
لویی: خوب...میخوای چی کار کنیم؟ همینجوری همو ببینیم؟
-نه...اممم...نظرت چیه بعد از اینجا بریم یکم دور بزنیم؟
لویی: اممم...اره!
-لویی...
لویی: بله؟؟
-امم....اونجا که بودیم...زین با تو حرف زد نه؟
لویی: درمورد چی؟
-من....و....احساسم!
لویی سرشو انداخت پایین*
اره...صحبت کرد!
-خوب...
لویی: خوب...نمیدونم چی بگم!
-زین گفته بود...تو....
لویی خنده ریزی کرد*
هری...من...خجالت میکشم!!
-هی...خجالت برای چی؟؟
دستشو گرفتم*
لویی: هری لطفا...اروم دستشو کشید بیرون*
بهش نگاه کردم*
لطفا لویی...بهم بگو تو هم دو...
گارسون: بفرمایید
لویی: هری...بذار برای بعد!
-لویی....
لویی: هری!
اروم نسکافرو گرفتمو بردم سمت دهنم*
اون نسکافه داغ...بدن سردمو گرم کرد...
ما درست جلو هم بودیم..
اما من نمیتونستم حتی دستشو بگیرم...
لویی نسکافش تموم شد و بلند شد*
هی...لویی..صب کن!
لویی: هری...میخوای تو حساب کنی؟
-اره...
...............................
ساعت ۹ شد و لویی خیلی خسته بود...
کل روز رو باهم بودیمو چرخیدیم...
لویی: امروز روز خوبی بود هری..‌ممنونم!
تاحالا هیچ دوستی نداشتم که انقد باهاش خوش بگذرونم...
-قابلی نداشت!
لویی: دیگه بهتره بریم...
-باشه کیتن...بریم!
لویی رو رسوندمو خودم رفتم خونه*
اون روز بهترین روز زندگیم بود...
کل روز به اون چشمای ابی خیره بودم...

never let me go[L.S]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz