Part23
(از زبان سوم شخص) روزجشنلیلیان ازصبح زود از خواب بیدار شده بود واسترس توی تک تک اندام هاش دیده میشد.
خب یجورایی اولین حضورش تواین جور جشن ها بود و البته اولین بار بود بدون زین ولی با پدرومادر بزرگش صاحب مهمونی بود.هم شوق و ذوق هم استرس برای خیلی چیزها.
از رخت خواب جدا شد وبه آشپزخونه رفت.
به یاسر و تریشا بلند صبح بخیر گفت و سر جاش نشست.
تریشا: خب از اونجایی که خبر نداری امروز بعد ازناهارارایشگر واستایلیست میاد تا آمادت کنن، جشن ازساعت هفت شروع میشه ولی باید شیش اماده باشی و اینکه استرس نداشته باش و کامل غذاتو بخور .
لیلیان سرشو تکون داد
لیلیان: چشم مامان ممنون و سعی میکنم استرس نداشته باشم فقط چک کردن کارا چی؟!
یاسر: خب اونام به عهده ی خودته دخترم
برای لیلیان چشمک زد.بعد از صبحانه امارت مالیک کاملا درهمهمه ویر وصدا وشلوغی فرو رفت یاسر مشغول فکر و کار با مکس برای امنیت و کارهای بیرون و دعوت نامه ها ومهمونا بود.
تریشا مشغول رسیدگی به اشپزخونه و خدمتکارا بود ولیلیان مشغول برسی تزئینات و نظم و پذیرایی و کاراهای بین جشن بود.
تا قبل ناهار تقریبا دیگه هیچکاری نمونده بود. لیلیان و تریشا و یاسر هرسه مشغول ناهار و درکردن خستگیشون بودن.تریشا به لیلیان نگاه کرد:
تریشا: یه دوش بگیر که ارایشگر الان میاد دخترم .
لیلیان: چشم مامان، به نظرتون لازمه واقعا؟!
یاسر: لازمه دخترم استرس نداشته باش.لیلیان با ارامش دوش گرفت و ازحمام بیرون اومد که با یه دختر و پسر مواجه شد و جیغ زد.
لیلیان: اینجا چیکار میکنین؟! کی بهتون گفته بیاین هان؟!!
دختر ترسیده و اروم توضیح داد:
دختر: ببخشید خانوم مالیک مادرتون گفت بیایم من آنا هستم ارایشگرتون.
پسر هم جلواومد:
پسر: منم سم، استایلیستتونم ببخشید ترسوندیمتون.
لیلیان سرشو ب نشونه ی مشکلی نیست تکون داد و دختر گفت روی صندلی رو به روی اینه بشینه تا کارشو شروع کنه.بعد از چند ساعت لیلیان حاضر شده بود و خودش انتظار نداشت انقدر عالی بشه ولی واقعا شده بود، اون لباس کاملا براش عالی بود و همین طور مو وارایشش کاملا مطابق بود با ظاهرش.
بالاخره از اتاقش اومد بیرون تا تریشا و یاسر ببیننش. بالای پله ها ایستاده بود و استرس داشت، وقتی رسید به بقیه اروم سلام کرد.
لیلیان: هی
تریشا نگاهش کرد : وای خدای من لیلیان محشر شدی .
اون لحظه تریشا پر از احساسات مادرانه بود، به قدری که اشکاش راهشونو پیدا کردن برای بیرون اومدن .یاسر به لیلیان نگاه کرد و لحظه ای یاد خاطرات سالها پیش افتاد، روزی که زین جلوش ایستاده بود، با کت و شلوار و تیپ مردونه ی کامل و جذاب، تریشا قربون صدقش میرفت و یاسر بهش افتخار میکرد ولی خود زین کوه غم بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
two girls [Ziam]
Fiksi Penggemarدو دختر که باعث برگشت عشق قدیمی میشن توضیح خاصی ندارم بخونین ❤