قسمت نوزدم
راوی
ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و خیابونها خالی و ساکتند.
موقع استراحت و غذا خوردن خانواده هاست ، حدودا همین موقع ها بود که زین به هری گفت تا برای بیرون رفتن حاضر بشه.هوا ابری و متعادل بود ، باد کمی میوزید و روزنامه ها و کاغذهای مچاله شده هات داگ رو وسط خیابون پخش میکرد.
هری کم حرف و آروم شده بود ، آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود و بند انگشتهای خون مرده اش برای زین مشخص تر بود.
زین عینک گردش رو در آورد و گلوش رو صاف کرد.
ـ تو ... چیزی از دیشب یادت میاد؟!
+ نه!
زین برای چند لحظه پشت چراغ قرمز ترمز کرد و به سمت هری برگشت ، در حالیکه هر دو تا دستهاش رو به سینش میزد ، گفت : منم همینطور پسر ... من یادم نمیاد دقیقا کی این شکلی شدی!
+ چه شکلی؟
هری پرسید و با دستش زخم گوشه ابروش رو گرفت و سعی کرد بکنه.
زین صورتش رو با چندش جمع کرد و گفت : اون کارو نکن!
+ چه کاری؟قبل از اینکه زین بتونه چیزی بگه ، ماشین های پشت سر شروع به بوق زدن کردن.
ـ پسر ، فاک! لعنتی سبز شد!
زین تو کوچه ای که دست راست بود پیچید : انتظار نداشتی که بعد از اون حرفایی که راجب تو و استیسی زد یکم به هم نریزم؟
+ یکم که منم به هم ریختم ، فکشم آوردم پایین ، ولی غیبم نزد.
ـ هی من بعد دعوا رفتم!
+ بعد از دعوای اول.
ـ وای مثل دختربچه ها حرف نزن.
+ من مثل دخترام؟ خفه شو بابا!
زین خنده ی کوتاهی کرد و همینطور که راهنماش رو خاموش میکرد : خب دیشب چجوری برگشتی؟
ـ نمیدونم.
+ اوه پسر وضع تو از منم بدتر بود.
اینبار هر دوتاشون خندیدند و زین ادامه داد : یعنی هیچ تکست یا زنگی تو گوشیت نیست که بخوای چکش کنی؟
زین سرعت ماشین رو کم کرد و در حالی که هردو به جلو خم شده بودند و به خونه ای نگاه میکردند که دم در بالکنش نزدیک ده نفر ایستاده بودند.
ESTÁS LEYENDO
{PUNISH} H.S
Fanficمیبوسمت و اسلحه ارو رو سرت نشونه میگیرم من رو میکشی و نوازشم میکنی بهم لبخند میزنیم و از هم متنفریم سکس میکنیم و شمع روشن میکنیم نفرین میکنیم و دعا میخونیم امروز هستی و فردا نه فردا دشمن من هستی و امروز جونت رو برام میذاری امروز من و توییم علیه دنی...