part 2

431 27 4
                                    

Zayn p.o.v

الان حدودا یک ساعته اینجام و هنوز نتونستم یک بازیگر درست حسابی پیدا کنم
پوف کلافه ای کشیدم
ز:بعدی!
_سلام اسم من جرج کالینه و....
ز:متنو بخون
_اگر کسی نباشد برای تو...
ز:بعدی!!
نفر بعدی یه دختره جوون بود از استایلش خوشم اومد خوشگلو جذاب بود
ا:سلام من اما واتسون هستم شماره ی ۱۴
به لیستم یه نگاه انداختم....اره پیداش کردم
ز:متنتو بخون اما
ا:فردایی وجود نداره که بگی مهم نیست فردا تلافی میکنم همیشه بدون از روزای بد لذت ببر،فردا روز بدتری است!!

صداش و متنش خوشم اومد. استایلشم خوب بود و کاملا به درد بازیگری میخورد
بع نگاه منتظرش زل زدم بعد به لیستم دور اسمشو خط کشیدم
ز:تبریک میگم خانم واتسون شما قبول شدید لطفا فردا برای گرفتن متن های جدید به دفتر شرکت بیاین
اما لبخند ذوغ زده ای زدو گفت:ازتون ممنونم اقای مالیک
لبخند کمرنگی زدم
ز:بعدی!(next!)
یه پسر خوشتیپ اومد با یه لباس سفیدو شلوار جین مشکی و کلاه کپ بانمکو عینک مشکی از همون اول چشمم به عظله های جذابش بود کلاه کپشو برداشت و من تونستم اون موهای خوش حالته شکلاتیشو که درست رنگ چشماش بودو ببینم،بینی خوشفرمو کیوت و لباش....فاک...هیچ توزیحی براش ندارم نمیدونم چند دقیقه بهش زل زده بودم که با صدای صاف کردن گلوش به خودم اومدم
ز:سلام اقا اسمتون؟
ل:سلام اقای مالک لیام پین هستم
لبخندی زدمو گفتم:متنتونو بخونین لطفا
فااککک من کی اینقد با ادب شدم؟!

ل:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ...!!ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴانی ﺳﺎﺧﺘﻪ! ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...!! ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ؛ ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...!! ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ!ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...!! ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ "...!!

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ ...!! ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ...! اﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ

ﻫﺴﺘﻢ ...!! ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ..

فاااکککک صداااششش من حتما این پسرو قبول میکنم به لیست زیر دستم نگاه کردم و دور اسمشو خط کشیدم
ز:تبریک میگم اقای پین شما به عنوان بازیگر نقش اصلی قبول شدید!میتونین فردا برای ادامه ی توضیحات به دفتر شرکت برین!!
لبخندی زدو تشکر کردو بیرون رفت...
به نگهبانی که اونجا بود گفتم چند نفر مونده و اون گفت که لیام اخرینشون بود لباسامو تو تنم مرتب کردم به سمت پارکینگ خوصوصی راه افتادم و تصمیم گرفتم که امروزو برم پیش مامانمو خواهرم...وای که چقدر دلم برای اون وروجکه باهوش تنگ شده...اسمش زِیلا عه و ۱۵ سالشه و میشه گفت بهترین دوست و خواهر دنیاست😍😍😍 به سمت خونه ی مامانم راه افتادم...اره خونه ی مامانم چون بابام اونجا زندگی نمیکنه...پدرو مادرم وقتی ۸ ساله بودم از هم طلاق گرفتن(زندگی من🙂) بعد از ۱۵ دقیقه به اونجا رسیدم زنگ درو زدم و مثل همیشه صدای پر انرژیه زیلا که داشت یه چیزی میخوردو شنیدم:اممم...بله؟؟
زین:سلام خواهر کوچیکه
زیلا:داداش زیییییییی!!!!
جیغ کشید و من صدای خنده های شیرین مادرمو شنیدم که به زیلا میگفت درو برام باز کنه
زیلا تک خنده ای کردو درو برام باز کرد رفتم تو و به سرعت پله هارو بالا میرفتم
زین:ناک ناک
زیلا:کی اونجاست؟؟
زین:زین حرف قطع کن
زیلا درو باز کردو گفت:حالا کی هست این زینه...
زین:زیلاااااا
زیلا:زیننننن
باهم دیگه داد کشیدیم اونم پرید بقلم متقابلا دستامو دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم : دلم برات تنگ شده بود کوچولو
اخم با نمکی کردو یکی زد پس کلم خندیدمو دوباره بقلش کردم که اروم گفت:منم دلم برات تنگ شده بود رنگینکمونی و بعد نیشخند زدو شروع کرد به دویدن و منم همراهش دویدم:زیلا به خدا اگه دستم بهت برسهههه تیکه پارت میکنممممم وایساااااا
زیلا:هیچ کاری نمیتونی بکنی بزقاله
زین:صبر کنو ببین اون وقت بهت میگم بزقاله کیهههه
از وقتی که به زیلا. گفتم بای ام اون بهم میگه رنگینکمونی و حرسمو در میاره....نه..نه نه اصلا اشتباه متوجه نشین ...اون هوموفوبیک نیست اون فقط برای شوخی اینارو میگه...بالاخره گرفتمشو رو مبل انداختمشو شروع کردم به قلقلک دادنش
زیلا:نه...نههههه...زییییی.....قلط کردمممم...(جیغ میزنه)....باشه باشه تو اصلا پرنس چارمینگ خودمی.....اااییییی....رنگینکمونی هم نیسی.....عررررر....منم بزقالم....ولمم کننن توروخداااااا
خنده ای کردمو دست از قلقلک دادنش برداشتم و شروع کردم به خندیدن اونم اشکاشو پاک کردو شروع کرد به خندیدن
ت:علیک سلام
با صدای مامانم منو زیلا به طرفش برگشتیم که اخم کرده. بود...منو زیلا به هم دیگه نگاه کردیمو من یکی زدم تو سرم و به طرف مامانم رفتم:اه...خدایا...منو بکش مامان من واقعا حواسم پرت شدو...
ت:زین؟؟...پسرم من فقط سلام کردم
نفس راحتی کشیدمو رفتم پیششو بقلش کردم:دلم برات تنگ شده بود مامی
خودمو لوس کردمو نوک بینیمو به شونه ی مامانم زدم مامانم سرمو بوسیدو گفت:منم دلم برات تنگ شده بود پسر قشنگ مامی
زیلا:هییی....پس من چی....منو یادتون رفت
زیلا با اعتراض گفتو لبشو پایین انداختو چشاشو مثله پاپی کرد
منو مامانم به طرفش رفتیمو باهم بغلش کردیم و من گفتم:هی کوچولو مگه میشه تورو یادمون بره
ت:تو دختر عزیزه منی و توهم پسر عزیزمی من هیچوقت فراموشتون نمیکنم
زیلا و زین باهم:فراموشم نکن(don't forget me).....
____________

دستم شیکست😂😂😂
خب چطور بود؟؟
این مارت یکم بیشتر بود پس لطفا نظر و ووت هم بدهین عزیزای خاله
بای تا های😚😚😚

dont forget me (Ziam)Where stories live. Discover now