1

2.7K 319 173
                                    


یک جمله کلیشه ای وجود داره که میگه : به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟

ولی من اینجام تا ازتون یه سوال متفاوت بپرسم؛ به دردی که به عشق تبدیل میشه اعتقاد دارید؟

شاید اینم به نظر کلیشه بیاد؛ ولی داستان من و اون متفاوت بود.

شاید من عاشقش نیستم، معتادم به درد هایی که اون بهم میده. زخم های جدیدی که برام درست میکنه و اسمشون رو میذاره تاوان

عشق و وابستگی.

ساعت ها میشینه و با چشمای سردش بهم نگاه میکنه و من رو توی چشماش غرق میکنه.

من ازش میترسم ولی از تنهایی بدون اون بیشتر میترسم. اون درست و غلط رو میدونه و من مثل یه بچه ازش پیروی میکنم.

اون میگه همه از من و نوشته هام متنفرن و من باید چیزای بهتری رو برای نوشتن پیدا کنم.

من گم شدم، اون نجات من و فریاد منه.

"هری، باز که نشستی سر اون ماسماسک بی ارزش."

پشتمو نگاه کردم. با همون لباسای همیشگیش و اخمش نگاهم کرد.

"ببخشید. من نمیتونم که ننویسم."

دستمو بین موهام کشیدم. نگاهش روی مچ دستم لغزید جایی که زخمای زیادی رو به بهبودی بودن.

"حدس میزنم برای یه حموم دیگه آماده ای نه هری؟"

"آ..آماده؟ آخریش همین هفته ی پیش بود." با التماس بهش نگاه کردم. من نمیخوام برم حموم. نمیخوام اتاقمو ترک کنم.

"زودباش سان شاین. به دستت نگاه کن. تو دوباره به آرامش احتیاج داری."

به مچای جفت دستام نگاه کردم. اون راست میگه. من به آرامش بیشتر احتیاج دارم.

لباسایی که 1 ماهه بعد از هر حموم میپوشم رو در میارم و باکسرمو دور میندازم و به سمت حموم توی اتاقم میرم.

اونم لباساشو در میاره و دنبالم میاد. میخواد مطمئن بشه من کارمو درست انجام میدم.

شیر وانو باز کردم و روی سرامیک گرم حموم زانو زدم. میتونم قسم بخورم قبلا بخاطر سرمای این سرامیک ها تا مغز استخونم شروع میکرد به لرزیدن.

"اب سرد هری. آب سرد. یادت که نرفته آب گرم چه بلایی سر پوستت میاره؟ باعث میشه منافذ پوستت باز بشه و جوشای مزخرف بزنی و همه از چیزی که هستن بیشتر ازت متنفر بشن."

"میدونم. آبش سرده."

آروم گفتم و توی آب سرد وان دراز کشیدم. مثل اوایل دیگه اذیت نمیشم. اینم شده یکی دیگه از اعتیاد هام. ولی نمیدونم با اینکه سرمایی حس نمیکنم چرا دندونام خیلی شدید بهم میخورن.

اون جلوم توی وان نشسته و سیگار توی دستش نشون میده از این نمایش خوشش میاد. از کنترل من خوشش میاد.

نگاه سردش روی تیغی که روی لبه وان گذاشته بودم سر خورد و نیشخند زد.

من نیومدم حموم که وقت تلف کنم. اومدم تا آرامش از دست رفتمو برگردونم. اومدم تا افکار متلاشی شدمو درمان کنم. با درد. درد آرامش منه. من از درد تغذیه میکنم تا تیکه های شکستمو بهم بچسبونم.

تیغو برداشتم و یکم نگاهش کردم.

"انجامش بده هری. آرامشو روی پوستت حس کن."

حرفای اون بهم قدرت میده. تیغو نزدیک دستم میبرم و روی زخمایی که تازه بسته شدن میکشم. درد داره. صدای جیغ یکی توی گوشم میپیچه، حواسم میره به دهن باز خودم و میفهمم اون صدا از خودم بوده.

من فرزند دردم. اون بهم میگه من زاده شدم تا درد بکشم. درد مادر و پدر منه و من موظفم بهش گوش بدم و کاریو انجام بدم که اون میخواد. بجاش اون دست نوازش میکشه روی سرم و اون آرامشی که میخوام رو برای مدت کوتاهی بهم هدیه میده.

هشت، نه، ده....پونزده، شونزده.

تعداد خط هایی که الان روی دستامه به بیشتر از بیست تا رسیده.

"آفرین هری، به دنیا نشون بده توخودت از پس همه اینا بر میای. اونا ترکت کردن نه؟ بهشون نشون بده تو و من و درد چه خانواده خوبی ایم و به کسی احتیاج نداری تا کنارت باشه."

حرفاش باعث میشد سرعت تیغ روی بازوهام و مچام بیشتر بشه و هق هق کنم.

" من، به هیچکس احتیاج ندارم. همه ازم متنفرن؟ خب باشن. این منم. من."

"آره پسر خوب."

خون روی دستام مثل رود جاری بود. درست مثل برفایی که بهار ذوب میشدن و از قله کوه رود های پر آبو تشکیل میدادن تا خودشون رو به مردم و حیوانات تشنه کوه پایه برسونن. توی آب چکه میکرد و مثل جوهر توی آب پخش میشد. من توی یه وان از خون رقیق شده خودم با اون نشسته بودم.

"دیگه کافیه عسل. بهتره بریم بیرون تا به کارای دیگمون برسیم."

از توی اب بلند میشه و بیرون میره و من با بدن بی جونم توی خون خودم غلت میزنم.

انگار نه انگار تا الان اینجا بوده. هیچ خبری از بوی سیگارش نیست و الان حس میکنم تمام مدت توی وان اب تنها بودم.

از جام بلند شدم. سرم گیج میرفت ولی میتونستم تعادلمو حفظ کنم.

حولمو دور شونه های لخت خونیم پیچیدم و رفتم روی تخت نه چندان نرمم دراز کشیدم. وقتی میگم آرامش دقیقا دارم از این حالت خلسه و ضعف توی بدنم حرف میزنم. وقتی انقدر ازم خون میره که پوستم سفید میشه و بدنم مثل یه تیکه گوشت بیجون میوفته روی تخت. چشام داره بسته میشه.

"تو نباید روشنی فردا ر ببینی هری. نباید"

حرفاشو میشنوم؛ ولی خودشو نمیبینم. مغزم قدرت تحلیلو از دست داده و نمیتونم درست بفهمم منظورش چیه.

تنها چیزی که توی ذهنم داره تکرار میشه و بدنم براش التماس میکنه یه خواب طولانیه.

نمیتونم جلوی چشمایی که داره گرم میشه رو بگیرم و توی سیاهی مطلق خواب فرو میرم.

S I C K [L.S]Where stories live. Discover now