*داستان از دید راوی*
#یک هفته بعد#
هری توی اتاق تاریکش روی زمین دراز کشیده بود. نمیدونست ساعت چنده. نمیدونست اونجا چیکار میکنه. فقط یادشه 2 تا از اون قرصای کتایمنو پشت سر هم خورده بود.
توهمای وحشتناکشو به یاد میاورد. چهره از بین رفته اون پسر، زین؛ از جلوی چشماش کنار نمیرفت. میترسوندش. اینکه چطور اون صورت خوشگل توی تاریکی اتاقش میسوخت و داد میزد که هری قاتله.
اون، یا بهتره با اسم صداش کنم؛ لویی تاملینسون، تمام درد های هری رو به تماشا نشسته بود و از این درد لذت میبرد.
از اینکه سرنوشت هری رواون رقم میزد نه خود هری لذت میبرد.
لویی شده بود خدای هری. اشاره میکرد و هری میمرد و زنده میشد. لویی اعتقادی به خدای بالا سرش نداشت. هری اونو اینجوری ساخته بود. دارک و بی خدا و ظالم. ادعا میکرد خداست و تمام انسان ها زیر دستش بنده هاشن. قدرتش رو بالا تر از همه میدونست و خودش رو باهوش معرفی میکرد.
لویی تاملینسون بزرگترین اشتباه هری استایلز بود؛ ولی هری هیچوقت این رو قبول نمیکرد. هری همیشه لویی رو شاهکار قرن 21 میدونست. ولی کی میفهمید واقعیت لویی چیه؟
صدای زنگ در توی گوش هری پیچید ولی بیحال تر از چیزی بود که بخواد بلند بشه.
لویی نیشخند زد و سمت هری رفت.
"پاشو پسر خوب. پاشو که وقت بازیه."
هری میتونست به وضوح اون نیشخندی که ازش نفرت داشت ببینه.
میدونست اگه بلند نشه بقیه به کمک لویی میان تا هری رو مجبور کنن.
بلند شد و به سمت در رفت و بازش کرد. جما، خواهرش پشت در بود. با گربه مورد علاقه اش، داستی.
"ج..جم..ایتجا چیکار میکنی؟"
با استرس گفت و از جلوی در کنار نرفت، نباید خواهرشو توی این جهنم راه میداد.
"چرا جمارو دعوت نمیکنی تو سان شاین؟"
لحن با تمسخرش کل وجود هری رو لرزوند، این قرار نیست خوب پیش بره. از جلوی در کنار رفت تا جما بتونه بیاد تو.
"اومدم بهت سر بزنم. راستش مامان خیلی نگرانته. گفت بیام راضیت کنم که ببریمت دکتر. هری تو از قبلم بیشتر جامعه گریز شدی."
"من به جامعه احتیاجی ندارم." حرفایی که لویی هرشب بهش دیکته میکردو تحویل خواهرش داد.
جما داستی رو روی زمین گذاشت و سمت هری رفت.
"هز، تو به جامعه احتیاج داری. به خودت نگاه کردی؟ شبیه کسایی شدی که توی تیمارستان شکنجشون میدن."
"برو بیرون جم."
هری میتونست حمله افکار منفی رو توی خودش حس کنه. صداهایی که میگفتن جما هم باید مثل زین بمیره چون گناه کاره. چون اونم مثل همه ی انسان های جامعه ترکش کرده و حالا برگشته چون به نفع خودشه.
"چی؟ من نمیرم تا قبول کنی باهام بیای پیش یه دکتر."
"برو بیرون. بررروووو."
هری داد زد و نشست روی زمین و دستشو روی گوشاش گذاشت.
"ولم کنید، ولم کنید. اون خواهرمه. نه."
"هری؟ خوبی؟"
"نههه. ولم کنیید."
هری بلند داد میزد. شروع کرد به زدن خودش و کوبیدن سرش به دیوار. باید جلوی اونارو میگرفت.
لویی از تاریک ترین بخش خونه به بازی که راه انداخته بود نگاه میکرد. اینکه بنده هاش چطوری ناتوان ترینن و اون راس قدرت.
هری دیگه نمیتونست. دیگه چیزی نمیفهمید و فقط میخواست از شر این صداهای توی سرش نجات پیدا کنه.
سمت جما حمله کرد و دستاشو دور گردن ظریف جما فشار داد.
گریه میکرد و سعی میکرد دستاشو شل کنه و این خود هری نبود که انتخاب میکرد.
"ه..هر.."
جما زیر دستای هری داشت جون میداد و صورتش کامل قرمز شده بود.
"ببخشید جم. این من نیستم. من مجبورم. اون مجبورم میکنه جما. معذرت میخوام."
حلقه دست هری دور گردن جما بخاطر جنگیدن هری یکم شل شد.
جما از کنارش ماگ سرامیکی ای که روی زمین بود برداشت و کوبید توی سر هری.
هری یکم گیج نگاهش کرد و بعد بدن بیجونش افتاد روی جما.
جما از جاش بلند شد و به بیرون خونه دوید. انقدر ترسیده بود که یادش رفت داستی بیچاررو توی خونه با هری و سایه پلید لویی تاملینسون تنها گذاشته.
"آدمای ضعیف لیاقتشون شکست خوردنه هری؛ و تو یکی از همون ضعیفایی که من میشکنمش."------------------------
بعد 2 قسمت تصمیم گرفتم 2 کلمه حرف بزنم =))یه درخواست دارم...این داستان چون کوتاهه و زود به زود آپ میشه...فک نمیکنم زیاد خواننده گیرش بیاد =] در نتیجه...ممنون میشم اگه به دوستاتون معرفی کنید یا هرکاری که خودتون دوست دارید
نظر- انتقاد- تعریف...خوشحال میشم از اینا بذارید که بخونم 😹❤...خلاصه که آره :))
در رابطه با هریم دیر یا زود همچیو میفهمید
YOU ARE READING
S I C K [L.S]
Fanfictionآدم ها کی میخوان بفهمن بزرگترین دشمنشون ذهنشونه؟ ❌شامل مقدار زیادی سلف هارم، حیوان آزاری و قتل =)❌ SHORT STORY Highest ranking : #2 in shortstory