5

897 206 93
                                    

*از دید راوی*

هری وقتی از پله های زیر زمین اومد بالا خیلی یهویی بخاطر شکی که بهش دست داده بود تشنج کرد.

لویی نشسته بود و به پسری که جلوش تشنج کرده بود نگاه میکرد. این دیگه پایان هری بود.

داشت به این فکر میکرد انسان ها کی میخوان بفهمن بزرگترین دشمنشون ذهنشونه.

افکار مزاحم. تخیل و توهم های بی معنی. بلند پروازی هایی که تهش سقوطه.

هری هم یکی از همون انسان هایی بود که نفهمید مخلوقات خودش باعث میشن اون ضعیف بشه.

هری بیهوش روی سرامیک های سرد هال افتاده بود. دیگه وقتش بود که اونم به آرامش ابدی برسه.

هری کم کم چشماشو باز کرد. سریع پاشد نشست و به اطرافش نگاه کرد.

"سلام هری."

"لویی، م..من موفق شدم. آره؟"

هری شروع کرد به خندیدن. خنده هاش به اشک هایی که میچکید روی گونش تبدیل شد و جیغ کشید.

"اون گربه خواهرم بود."

"هری، راجب دلبستگی ها حرف زده بودیم نه؟"

هری نگاهش کرد. لویی لازم دید دوباره با مغز هری بازی کنه.

"وابستگی هری، آدمو میکشه. پس فکر کردی چرا داری میمیری؟ وابستگی مثل یه گیاه توی قلبت ریشه میده. این ریشه میره و میره و به عمق قلب میرسه. دیگه جایی برای رشد کردن پیدا نمیکنه. پس خشک میشه. وقتی وابستگیو از قلبت دراری جای خالی ریشه هاش توی قلب میمونه. شنیدی میگن خاک 10000 سال طول میکشه تا دوباره تشکیل بشه؟ ترمیم جای خالی ریشه وابستگی ام به همین زمان احتیاج داره. عمر آدم کوتاه تر از ایناست."

هری با بدن لرزونش به لویی نگاه میکرد. چرا با دستای خودش فرشته مرگشو ساخته بود؟

"هری فکر نمیکنی یم به کتامین احتیج داری؟ آرامش ابدیت پیش کتامینه."

"کتامین؟"

"آره. پاشو هری. پاشو."

*از دید هری*

سمت قوطی قرصام رفتم. من کاملا به این قرص لعنتی معتاد شدم.

اصلا حس خوبی بهم نمیده ولی بهشون نیاز دارم.

یه مشت از اونارو با اب توی معده خالیم ریختم. کار درستیه؟ البته که درسته.

از در اتاقم اومدم بیرون. از راهروی بلندی که میرسید به هال عبور کردم و وارد پذیرایی شدم.

احساس کردم یکی از پشت صدام میکنه. برگشتم و جمارو دیدم که خودشو از دیوار راهرو حلق آویز کرده.

لرزشو توی بدنم احساس میکردم. صدای خنده جما توی گوشم پیچید.

نشستم روی زمین و بدون اینکه خودم بخوام شروع کردن به زدن خودم و چنگ گرفتن صورتم.

خودمو کشیدم کنار دیوار و به هال خالی و تاریک نگاه کردم.

همچی توی تاریکی مطلق فرو رفت. گرمای بدی رو حس میکردم. همچی داشت دوباره واضح میشد ولی نه به اون صورتی که بود.

توی ی بیابون بودم. بیابونی که زمینش آتیش بود و آسمونش قرمز.

لویی یکم دور تر از من وایساده بود. چشماش تماما سیاه بود از چشماش خون میچکید.

دوباره همچی سیاه شد این دفعه زین رو دیدم. وسط یه سالن تاریک. یه زن گوشه سالن تاریک نشده بود و به زین نگاه میکرد.

شعله های آتیش دور تا دور زینو گرفت و اون با چشمای شکلاتیش زل زده بود به من و من مثل اون روز سوختنشو نگاه میکردم. متفاوت تر از همیشه. چشمایی که مثل پارافین ذوب میشد و روی گونه هاش میریخت. پوستش ور میومد و گوشتش جلز و ولز میکرد. ولی اون همچنان با چشمای خالیش به رو به روش خیره بود. زن کنار زین جیغ میکشید و میخواست سمت زین بره ولی یه چیزی مانع میشد. اون من بودم. نگهش داشته بودم تا مثل خودم سوختن اون پسرو تماشا کنه.

زین به درون زمین کشیده شد و اون زن از جاش بلند شد و به وسط سالن اومد. منو نگاه کرد و به طرفم اومد ولی بدنش شروع کرد به تغییر شکل دادن.

شبیه داستی شد. بهم میخندید درست مثل گربه چشایر معروف. سرش شروع کرد به چرخیدن و کنده شد. خون از گردنش زد بیرون ولی داستی همچنان به سمت من میومد و وقتی رسید بهم؛ د باره همچی ساکت و تاریک شد.

"آدمای ضعیف مثل تو باید بمیرن."

صدایی توی گوشم نجوا کرد و صدای خنده چند نفر توی گوشم پیچید.

"ضعیف."

"چرا زنده ای؟"

"تو قاتلی."

"بمیر هری."

"ما همه فرزند شیطانیم."

توی اون تاریکی این صداها اذیت کننده بودن.

باید تموم میشدن. من باید تموم میشدم. باید.


-------------------------------------------------------------------------------------------

قسمت بعدی شخصا قسمت مورد علاقمه. 

2 قسمت دیگه به پایان داستان مونده 

و یه قسمتم توضیحات فن فیکه که اگه کسی چیزی متوجه نشد از موضوع اصلی با خوندن توضیحات دستش میاد ماجرا

S I C K [L.S]Where stories live. Discover now