١.

802 90 38
                                    


هرى لبخند زد .
برگه اى رو از توى جيبش بيرون اورد و به ويل داد .
هرى : بخونش . قهوه ات هم نوش جانت باشد .
ويل لبخند زد .
نفس.
نفس .

ويل : " امروز در خيابانى راه مى رفتم . لبخندى نديدم . شايد مشكل از خيابان بود . به خيابان ديگرى رفتم . راه رفتم . در جست و جوى لبخندى بودم . هيچ . به خيابان ديگرى رفتم . از آنجايى كه بالا بردن دو گوشه ى لب از نظرم كار شاقى نبود ، ذهنم را چراى بزرگى احاطه كرده بود . دليل اين لبخند نزدن ها را مى خواستم . راه مى رفتم . من لبخند زده بودم . ان ها بودند كه لبخندى نمى زدند . شايد مشكل من بودم . من كه خود را مشكل نمى ديدم . شروع به پرسش كردم . از مرد جوانى پرسيدم . پاسخم پوزخندى بود . لابد مرا پيرمردى بيكار و سرخوش مى ديد . ديدگاهش اهميتى ندارد . كاش لبخند مى زد .  قدم هاى بيشترى برداشتم . دختر بچه اى غمگين نشسته بود . سوالم را پرسيدم . بستنى مى خواست . يك دلار بستنى اى خريدم و لبخندى ديدم . من لبخندى ديدم . لبخند من هم عميق تر شد . خانمى با سن بيشترى اخم بزرگى داشت . پرسشم را كه مطرح كردم ، سنگينى پلاستيكش را بهانه كرد . پلاستيكش را گرفتم . كالرى سوزاندم و پلاستيك ها را برايش حمل كردم . به خانه كه رسيد از او درخواست كردم لبخند بزند . لبخند زد . لبخند غمگينى بود . ولى لبخند زد . لبخند عميق ترى زدم . به خيابان برگشتم . با همان لبخند عميق تر . مرد جوان را باز هم ديدم . دوباره پرسيدمش . ديگر پوزخند نزد . نگاهم كرد . نگاهم كرد . و رفت . اين بار پوزخندم نزد . نمى توانستم لبخندش را ببينم . كاش روزى لبخند بزند . من شايد نفسى براى ديدن لبخند بعدى برايم نماند . از آن دختر و خانم تشكر كنيد . لبخندم را عميق تر كردند . "

سكوت .
هنوز كلمات براى خواندن مانده بودند . اما ويل لبخندى زد . لبخند بزرگى زد و بغل كرد .

ويل : لبخند بزن . دفعه ى بعد كه از خواب بلند شديم، مردم بايد منتظر سوال ما باشند .
هرى لبخند زد . ويل رو محكم تر بغل كرد .

Frank SquareWhere stories live. Discover now