Part 1
د.ا.ن. سوم شخص
تاحالا شده فكر كنيد كه ممكنه زندگيتون با يك اتفاق از اين رو به اون رو بشه...خب اين اتفاقاتند كه زندگيرو تشكيل ميدن...و همين اتفاقات ميتونن سرنوشتتو رقم بزنند...فقط بستگي به"خودت"داره...به تصميمات كوچك و بزرگي كه هنگام مواجه شدن با اين اتفاقات ميگيري...ولي...خب انگاري اتفاقات زندگي هري خيلي زودتر از اون چيزي كه هري فكرشو ميكرد روي ديگشونو بهش نشون دادن...اون فقط 12سال داشت كه زندگيش با اتفاقات ناخوشايندي پر شد...اون زندگي رضايت بخشي رو با پدرو مادرش در عمارتشون ميگذروند...كه "دينگ دينگ"بدبختي زنگ دره خونشونو زد و وارد زندگيشون شدو همه چيزو تغيير داد...از همون موقع دعواهاي پدرو مادرش شروع شد...ولي بي پايان موند...وقتي كه پدر هري مست بود دوباره اونا باهم دعوا كردن...ولي پايان اين دعوا با داد زدن يا شكستن وسايل اطرافشون تموم نشد...با پرتاب گلوله اي توي پيشونيه مادرش از طرف پدرش تموم شد...هري شاهد تك تك اون لحظات بود...جوري كه خون روي زمين ريخته شده بود...جيغ خدمتكارا...صداي فريادهاي پدرش...صداي اژير امبولانس ها و ماشينهاي پليس...همه و همه ي اون اتفاقات رو ديد...ولي هيچوقت در مورد اونا نه فكر كرده بود و نه قطره اي اشك ريخته بود...پدرش بهش ياد داده بود كه احساساتش رو بروز نده چون احساسات "تنها نقطه ضعفيه كه ميتونست اونو نابود كنه"
يك مدت بعد...پدر هري دچار بيماري سايكوز(psychosis)(يك نوع بيماري روانپريشي)ميشه و هري ميمونه و يك عمارت و چندين كمپاني بزرگ كه اون الان صاحبشون بود...ولي هر جاي اون عمارت اونو ياد خاطراتي مي انداخت كه اون يك گوشه ي ذهنش دفن كرده بود...پس تنها كاري كه كرد رفتن از اون عمارت و اون شهر جهنمي بود...پس باي باي نيويورك سيتي...اون حتي يك دلارم از اون خونه نبرد فقط يك چمدون كوچك...هيچ جايي براي خواب نداشت...كاليفرنيا جاي بزرگي بود...هري كليسايي كه ساليان سال قبل بخاطر شيطان پرستي بسته شده بود رو براي زندگي انتخاب كرد...خب شايد اين بهترين انتخاب براي دور بودن از ادمايي كه بهش اشاره ميكردنو ميگفتن"ميبيني اين پسر رابين استايلزه...ولي حالا ببينش..." خب هري از پونزده سالگيش تا الان اينجاس...اون كليسا براي هري خيلي جالب بود...اونجا پراز رمز و راز بود...كليسايي كه روي تمام ديواراش يا با خون يا هك كردن روش كلمات رمز الودي نوشته شده بود...اون كتابي عجيب پيدا كرده بود..."fears are power "خب اين جمله روي اون كتاب نوشته شده بود....كه از توي زير زمين كليسا پيدا كرده بود...توي تابوت خالي همون كشيشي كه دين و مسيحيت خودشو بخاطره عشقش ول كرد...هري سعي كرده بود چند صفحه از اونو بخونه...ولي نتونسته بود...خب اين زندگيي بود كه هري حتي فكرشم نميكرد براش اتفاق بيافته...د.ا.ن.هري
خب بعد از كارتوي مزخرفترين كارخونه ي دنيا بالاخره به اون كليسا رفتم...با هزار زحمت در چوبي و قديمي رو جابه جا كردمو به داخل كليسا رفتم...واو...كليسا سرد تر از بيرون بود...كتابي كه روي يكي از صندلياي چوبي بودو به ارومي برداشتم...چون ممكن بود با يه حركت ديگه اون كتاب از هم بپاشه...روشو خوندم...پوفي كشيدم وقتي ديدم يكي ديگه از اون كتابايه مزخرفه اظهار روحه...گزاشتمش روي زمين...امروز واقعا خسته كننده به نظر مي اومد...بايد ميخوابيدم...از پله هاي پيچ دار كليسا بالا رفتمو به سالن بالايي رسيدم...خودمو روي تخت كوچيك گوشه ي سالن انداختم...طولي نكشيد كه به خواب رفتم...⏸
YOU ARE READING
Fears are power🥀⚔️🖤[L.S]
Fanfictionهيچوقت تو نميتوني انتخاب كني:] هميشه اين زندگيه كه انتخاب ميكنه:] مثل اولين ديدارمون:]🏳️🌈💦💙💚 -لري استايلينسون💫⚔️🥀