part2
د.ا.ن لوییبا حس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم...هوا هنوز تاریک بود...گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم...با روشن کردن گوشی با موجی از میسکال از طرف زین و لیام مواجه شدم...گوشی رو روی تخت پرت کردم و دوباره چشمامو بستم کردم...اما یه چیزی اشتباه بود...اه فاک...کلاس...شت... ساعت ۹ کلاس داشتم و الان ساعت ۱۱ بود...بدون اتلاف وقت از تخت بیرون پریدم و به سمت حموم حرکت کردم...قطعا برای دوش گرفتن وقت نداشتم پس به شستن دست و صورتم اکتفا کردم...تی شرت مشکی و جین تنگم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون...با وارد شدن به خیابون اصلی پامو روی پدال گاز کوبیدم و مسیرمو به سمت مدرسه سوق دادم...
****
د.ا.ن زیندیگه اعصابم خورد شده بود...اون پسره احمق بازم دیر کرده...مطمئنا این دفعه دیگه اخراج میشه...به لیام که سعی میکرد با نگاهاش بهم بفهمونه که همه چی خوبه و انقدر عصبی نباشم نگاه کردم...همیشه از این نگاهاش متنفر بودم...چرا همیشه سعی میکنه نشون بده همه چی خوبه...صدای باز شدن در من رو از افکارم بیرون کشید...
*
د.ا.ن لویی با عجله وارد کلاس شدم...با دیدن زین که داشت از اون پشت بهم فحش می داد خندم گرفت ولی با شنیدن صدای استاد لبخند روی لب هام خشک شد...
استاد:اقای تاملینسون...فکر کنم دفعه ی قبل بهتون گفتم اگه این بار هم بی نظمی کنید مجبوریم ترم بعد هم در خدمتتون باشیم...
لویی دستپاچه گفت
لویی:استاد...من...متاسفم...کاری برام پیش اومده بود...
استاد با چشم هاش اشاره کرد تا برم و سرجام بشینم...رفتم و پشت زین و لیام نشستم...
استاد:خب دیگه اگه اجازه بدین درسم رو شرو کنم...
زین برگشت و زیر لب به من گفت"کجا بودی لو؟"
لویی:زر نزن خواب موندم...
لیام برگشت و به زین لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت"دیدی...من که بهت گفتم"
زین چشم غره ای رفت و روشو کرد سمت لویی و به حرفش ادامه داد...
زین:لویی...تو اصلا عقل تو اون کلت داری...نمیتونی یه زنگ بزنی...
لویی وانمود کرد که حواسش به درس و اصلا یک کلمه از حرف های زین هم نشنیده...
با اینکارش زین به قدری عصبی شده بود که بلند فریاد زد"هووو لوووویی با توام هاااا"
استاد:مشکلی پیش اومده...
لویی:فکر نمیکنم اینطور باشه...
استاد:آقای مالیک فکر کنم باید برگردی...کلاس این طرفه...
به محض اینکه استاد به سمت تخته رفت زین انگشت فاکش رو روبه لویی گرفت ولی ناگهان با صدای استاد از جاش پرید...
استاد:آقای مالیک فکر کنم بهتره یه صحبتی داشته باشیم...اخر کلاس...
لیام دستش رو روی شونه های زین قرار داد و چرخوندش به سمت تخته...*
د.ا.ن هرینور خورشيد از لاي پرده هاي پاره و پوسيده مستقيم راهشونو به چشماي من هدايت كردن...وقتي چشمامو باز كردم بخاطر اون نور لعنتي دستمو جلو چشمام گرفتم...به ساعت مچيم نگاه كردم....اوه شت! مطمعناً سايمون ميكشتم....از تخت بلند شدمو رفتم امده شم...مثل هميشه يه تي شرت مشكي با يه جين جذب پوشيدم...موهامو با دست حالت دادمو به سمت در خروجي رفتم...اونو بي عصاب هل دادمو وقتي يكم كنار رفت سريع به سمت جاده رفتم....ميشد گفت داشتم ميدويدم...وقتي به جاده رسيدم اون ماشين اشنارو ديدم...
"سوار شو"
هري:ديرت نشده؟!
"زنگ اول كلاس نداريم زود باش!"
بدون اتلاف وقت سوار ماشينش شدم....
نايل هميشه بهترين تايما سروكلش پيدا ميشد...چند روزي بود كه اون منو سر كار مي اورد و يا ميبرد...اون...ميشه گفت ادم خوبيه...هنوز نميتونم بگم"دوست خوب"و حتي دليلشم نميدونم...شايد فقط حس ميكنم...⏸
YOU ARE READING
Fears are power🥀⚔️🖤[L.S]
Fanfictionهيچوقت تو نميتوني انتخاب كني:] هميشه اين زندگيه كه انتخاب ميكنه:] مثل اولين ديدارمون:]🏳️🌈💦💙💚 -لري استايلينسون💫⚔️🥀