part 4

75 7 0
                                    

Fears are power🥀⚔️
part 4
‎د.ا.ن لویی
‎بعد از ساعت ها چونه زدن با لیام بالاخره راضی شدن که به مهمونی دنیل بیان...از ماشین پیاده شدم...دست هام رو داخل جیب کتم بردم و به ماشينم تکیه زدم...
‎با دیدن زین و لیام که از خونه خارج شدن لبخند زوری ای زدم و توی ماشین نشستم...

‎جلوی عمارت دنیل وایسادم و بعد زین و لیام از ماشین پیاده شدم...وقتي كه از ماشين پياده شدم اون دوتا احمق بدون من رفته بودن...سري از تاسف تكون دادمو وارد عمارت شدم...
‎با دیدن دختر هایی که خودشون رو به نایل میمالن لبخند شیطانی زدم و قدم هامو به سمت میز بار سوق دادم...
‎لویی:وودکا
‎بارمن لیوان رو از اون مایع تلخ پر کرد و من یک ضرب همه ی اون رو نوشیدم...دو شات...سه شات...چهار شات...دیگه تعداد شات هایی خورده بودم از دستم در رفته بود...
‎تلو تلو خوران به سمت جمعیت مستی که بالا و پایین میپریدن و بدن هاشون رو بهم میمالیدن رفتم...بی هدف میخندیدم و بدنم رو با اهنگ تکون میدادم...کم کم ریتم اهنگ اروم شد و طولی نکشید خودم رو تو بغل اون پسر مو فرفری پیدا کردم...به چشم های سبزش نگاه کردم...بهم لبخند زد و چال گونه اش رو به رخ کشید...مست تر و ضعیف تر از اونی بودم که خودم رو از بغلش بیرون بکشم...
‎ازم فاصله گرفت و دوباره لبخند زد...
‎پسر:من مایکلم...و فکر کنم تو لویی تاملینسون باشی...
‎لویی:ام...ا...اره...خوشبختم...
‎مایکل چشمکی زد و به سمت دنیل که اون طرف مشغول حرف زدن بود رفت...حالا دليل دونستن اسمم معلوم شد...
*
‎د.ا.ن سوم شخص

‎ساعت 4 بود و از اون جمعیت مست که تا همین 1 ساعت پیش توی پیست رقص میرقصیدن لویی...نایل...لیام...زین...دنیل و مایکل مونده بودن...
‎زین:فکر کنم وقت مناسبی باشه که بهش بگی نایل...
‎اینو گفت و خودش رو بیشتر توی بغل لیام جمع کرد...
‎نایل:چیو بگم...
‎زین:این که رو دنیل کراش داری...
‎دنیل برای لحظه ای از تعجب از حرف های زین سر جاش میخکوب شد...و همين مسبب شد نايل كه توي شك بود به خودش بياد و به سمت زين كه صندلي جلوش نشسته بود هجوم ببره
‎خفه شو حرومزاده"نایل قبل از اینکه مشتش رو توی دماغ زین بکوبه گفت...
‎زین دستش رو روی دماغش که حالا ازش خون میومد گذاشت و از درد ناله کرد...
‎زین:توی لعنتی انقدر ترسویی که نمی تونی حتی احساسات سادتو بروز بدی...
‎نایل پوزخندی زد
‎نایل:هه من ترسوعم...
‎زین:تو حتی نمیتونی به کسی که دوسش داری درخواست بدی...
‎نایل از جاش بلند شد تا ضربه ای دیگه رو روی صورت زین فرود بیاره که دست های لویی دور دست هاش حلقه شدن...
‎لویی:بیخیال پسر...اون فاکر مسته و کنترلی رو حرفاش نداره...
‎نایل:بهت ثابت میکنم که تو یه ترسویی نه من...
‎زین:هه!!!چجوری...
‎نایل برای دقایقی سکوت کرد و بعد هم لبخندی زد که نشون میداد چیزی به فکرش رسیده...
‎نایل:برين به كازان تئوتوكوس(kazan teotokos church)
با گفتن اين حرف نفس همه تو سينه هاشون حبس شد...اين كليسا توي دانشگاه خيلي پر اوازه بود...و البته با داستانايي كه براش ساختن ميشه گفت ترسناك...ولي اون يجورايي يه افسانه بود...
‎پوزخندی زد و به زین اشاره کرد...
‎قطعا زین انقدر مست بود که میتونست هر تصمیمی بگیره...
‎زین:قبوله...
با شنيدن اين حرف از دهنه زين بقيه با وحشت به اون پسر نگاه كردند...همه با ذهني اشوب با يك عالمه سوال هاي جورواجوربه نگاه هاشونو بين هم ردو بدل كردند...
لويي:م-مگه اون يه افسانه نيست...
با گفتن اون حرف لبخند نايل پرنگ تر شد....
نايل:خب...شايدم نيست!

                                  ⏸

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 29, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Fears are power🥀⚔️🖤[L.S]Where stories live. Discover now