Confused Feelings|"Part 2"

80 10 0
                                    

قبل از اینکه معلم بیاد شرل خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت...
-:هی آنا یه دانش آموز جدید داره میاد به مدرسمون اینم از خبر خوب...و شایعه شده پسر هاتی هستش...

+شایعه شرل...به خاطر دلیلی اسمش شایعه اس!
تو نمیتونی به هرچیزی که شنیدی اعتماد کنی...

-ولی واقعا میخوام به این یکی اعتماد کنم...

+ولی اگه زشت باشه چی؟یا حتی بدتر یه جور عجیب غریب...

-من شرط میبندم اون رویاییه...شاید میتونه بیبی جدید من بشه...

+آروم دختر مگه تازه کات نکردی و داری دنبال یه دردسر جدید میگردی؟

-خب چرا که نه...اگه واقعا اون خیلی خوشتیپ باشه من رد نمیکنم...یه تازه وارد تو دبیرستان...یه چیزی مثل بد بوی که ماشینای لاکچری میرونه...

+هی آرزوهاتو زیاد بالا نبر این زندگی واقعیه نه فیلم بعضی وقتا تو رویاپردازیات زیاده روی میکنی...

با حرفای شرل به فکر فرو رفتم انگار به پسری که حتی ندیدمش کراش پیدا کردم...انقدر حواسمون به حرف زدن پرت بود که متوجه نشدیم مستر کلارک اومد...

-ما یه دانش آموز جدید داریم...

توی همون لحظه بود که یکی در زد و همه سورپرایز شدن...

-گایز به هری استایلز سلام کنید...

اوه مای گاد...حق با شرل بود اون واقعا...
توی همون لحظه شرل مخفیانه از زیر میز بهم یه نامه داد...نوشته شده بود:
"اون خوشتیپه مگه نه؟حتی یه چیزی فرا تر از انتظار..."

سرمو طرف شرل برگردوندمو بهش لبخند زدم...این میتونه جذاب ترین پسری باشه که تا حالا دیدم...
مستر کلارک روشو به ما کرد و با جدییت تمام گفت:

-چیزی شده بین شما دوتا؟مشکلیه؟

آب دهنم رو قورت دادمو سرمو بالا گرفتم و گفتم

+:اممم متاسفم آقای کلارک ما فقط داشتیم درباره همین موضوع...

-ایتس اوکی...شما میتونید بشینید پشت میزتون مستر استایلز...خب همینطوری که روی برد دیدید کلاس تئاتر روز چهارشنبه برگذار میشه...و ایندفعه تفاوتش شرکت دانش آموز جدیدمونه...

با اینکه به بازیگری علاقه دارم ولی همیشه با معلم تئاتر و بازی و پاس کردن این واحد مشکل دارم...به پشت سرم که هری نشسته بود نگاه کردم اون لبخند گرمی بهم زد باورم نمیشه چقدر کیوت و چارمینگه...
حالا چشمای همه دخترا از روی زین به کنار رفت و به هری خیره شده بودن...مخصوصا شرل...
امیدوارم دوستی منو شرل به خاطر کسی که اصلا نمیشناسیم صدمه نبینه...نوجوان بودن اصلا آسون نیست...به فکر کردن بهش تا آخر کلاس ادامه دادم زمان پرواز کردو کلاس توی یه چشم بهم زدن تموم شد...و اون پسر حتی عین خیالش هم نبود همه دخترا عقلشونو از دست دادن...قبل رفتن به خونه توی حیاط به حرف زدنامون ادامه دادیم....

-اون دخترا که دورشو گرفتن چه مرگشونه؟

+اوه شرل آروم باش...اونا فقط یه پسر تازه وارد دیدن...

زین:هی گایز...شما دوتا واقعا قصد دارید این ترم واحد تئاتر رو پاس کنید؟

و بالاخره جنتلمن وارد بحث میشه و مارو از افکار درهم ریختمون دور میکنه...

+اممم خب بهتر میشه اگه بتونیم خودت که مستر کلارک رو میشناسی اگه مثل سال پیش کم کاری کنیم چیکار میکنه...

زین:آنا...میشه بهش مستر نگی؟اون فقط دو سال از ما بزرگ تره و اومده و تدریس تئاتر میکنه یا چشمش به دخترایی مثل توهه؟نگو که متوجه نگاهاش نشدی...

+زین! اینطور نیست...

زین:اونم از امروزو دانش آموز جدید اون پسر هیچی نداره نمیدونم دخترا توش چی دیدن!

+اوه کام آن...حسود نباش!اون واقعا جذابه...

شرل:میبینیم که گلوی آناستازیا پیش یکی گیر کرده!

+بس کن شرل...

زین:من واقعا نمیفهمم چه چیز خاصی داره...

شرل:بذار فکر کنم...اون یه پوزخند فوق العاده داره و یه صورت بی نقص اون بلنده خوشتیپه و چشمای سبز کشنده ای داره که هر دختریو به خودش جذب میکنه البته چیز خاصی دربارش نیست...

+و همینطور خیلی مغرور و خودخواه به نظر میاد که اصلا خوشم نمیاد..و اون خیلی مرموزه...هیچ وقت هیچیشو نمیتونی بفهمی...

زین:من هنوز به خاطر چهارشنبه دودلم...

+اوه...زین...پلیز بیا...به نفع خودمونه....

زین:ولی بذار یه چیزیو بهت بگم آنا اگه کلارک دوباره یه کار احمقانه ای کرد میرم بیرون...

+قبوله منم همینطور...

تصمیم گرفتیم بالاخره بریم خونه برگشتمو نگاهی به هری کردم که هنوز دخترا احاطش کرده بودن...

شرل:پس امشب ساعت هشت کافه میبینمت باید آزادیمو جشن بگیریم...

+باشه فعلا...

زین و من طبق همیشه داشتیم تا خونه پیاده می اومدیم که....
*برای خوندن پارت بعد صفحه رو به بالا بکشید*

Confused feelingsWhere stories live. Discover now