چشمامو باز کردمک صورت نگران و رو به عصبانی مامانم رو دیدم...
-آنا؟داشتی خواب بد میدیدی همه چی رو به راهه؟+اوه...آره مرسی که بیدارم کردی مام...خیلی مزخرف بود...
-خب...هری کیه؟داشتی یه پسره به اسم هری رو صدا میزدی و کل بدنت میلرزید...خوابت درباره چی بود؟
+هری...اممم...شاگرد جدید کلاسمونه...دقیقا یادم نمیاد خوابم درباره چی بود...ولی حس بدی داشتم میخواستم بلند گریه کنم انگار روشو ازم برگردونده بودو من دنبالش میرفتم...
-واسه همین بود صداش میزدی؟
+آره ولی اون حتی یه تکونی نخورد...
-اوکی هانی فقط یه خواب بود...مدرسه ات دیر شده بهتره زودتر حاضر شی آب پرتقال رو میزه...
+تنکس مام...
سریع لباس پوشیدم و تا مدرسه دوییدم...اوه خدای من این اولین باره که اینقدر دیر به کلاس فرانسوی میرسم...بالاخره به مدرسه رسیدم هیچ کس تو حیاط نبود به راهرو رفتم و با عجله قدم های سریع برمیداشتم درحالی که کلی کتاب توی دستام بود همه داخل کلاس ها شده بودن و راهرو کاملا خالی بود یهو محکم خوردم به کسی و این باعث شد کتابام روی زمین بیافتن...دولا شدم تا جمشون کنم که اونم کمکم کرد سرمو بالا اوردم و هری رو دیدم...با اینکه خیلی عصبانی بودم ولی با زل زدن تو چشماش کمی آروم شدم...موهاشو کنار زد و خندید...بلند شدم و...
+عالی شد!حالا همینطوریش دیرم هست...تو دوباره...
-خب سلام به توام خانم آناستازیا...میبینم این عادت ناسالم خوردن به من همیشه رو ارتقا دادی...خوبه نوشیدنی توی دستم نیست...
+تو داری دنبالم میکنی؟فکر میکنم مخصوصا داری اینکارا رو میکنی...
-بس کن...منظوری نداشتم...و تو اینو خوب میدونی
+آره من امثال تو رو خوب میشناسم...چجوریه که قبلا هیچ وقت نمیدیدمت و الان هرجایی که میرم تویی که داری یه جور گند بالا میاری...
-این فقط یه اتفاق خوبه!یه خوش شانسی!کارما با منه...میدونی چون دیشب اون تقصیر تو بود ولی انداختیش گردن من و من سرزنش رو قبول کردم...این کار کارماهه که برش گردونه طرف من و راه رو مستقیم کنه...
+به جای این مزخرفا بهتره کمکم کنی کتابامو جمع کنم...
وقتی دولا شدم تا کتابامو جمع کنم اونم همزمان دولا شد و سرامون به هم خورد...و هردومون واسه مدتی خندیدیم...اونقدر که فراموش کرده بودم کلاسمو...
-خب وقتی ما همینطوریش خیلی دیر میرسیم به کلاس نظرت چیه کلاس رو دوتایی بپیچونیم؟
+چی؟این مشخصه تو اصلا منو نمیشناسی...
-شاید!ولی خب این یه دلیلی هست که باید زمان بیشتری باهم بگذرونیم...من خیلی میخوام تو رو بیشتر بشناسم...
+چیزی داری ازم میپرسی؟
-نمیدونم...
+ولی من الان واقعا باید برم...
-نه قبل اینکه جواب سوالمو بدی...
+چه سوالی؟
-آخر هفته یه قرار منو تو باشه؟
+باشه فقط بذار برم به کلاسم...
-نه قبل اینکه بهم قول بدی..."باشه" کافی نیست من یه چیز خاص تری میخوام...
+اوه...هری...بس کن
-زود باش کلاست تموم میشه ها...
+اوکی...قول میدم...این به اندازه کافی واست خاص هست؟
-آره قابل قبوله...
+میتونم حالا برم؟
-البته زود باش شلخته...
سرمو تکون دادم و سریع خودمو طبقه دوم رسوندم اوه خدای من!قرارم با زین رو آخر هفته کاملا فراموش کرده بودم...دو تا قرار تو یه روز؟نه دختر این من نیستم...دارم چیکار میکنم...نفس نفس زنان وارد کلاس شدم...
+من واقعا متاسفم مادمازل...
-بزار دلیل دیر اومدنت رو بشنویم آنا؟
+من...امم...دیر از خواب بلند شدم
-اوه آنا نتونستی به یه چیز بهتری فکر کنی؟
+ولی این حقیقته مادمازل...
-ترجیح میدم بگم تو عاشقی واسه همین عقلتو از دست دادی
+نه!البته که نه...
-خیلی بد شد میتونسم اونو به عنوان یه عذرخواهی عالی قبول کنم...باشه...چون اولین بارته که دیر میای دلیلتو قبول میکنم حالا برو سر جات بشین...وقتی سر جام نشستم...شرل همون موقع شروع کرد به سوال پرسیدن....
شرل:چرا دیر کردی؟چه اتفاقی افتاد؟نگرانت بودم...
+چیز مهمی نبود
شرل:مطمنی؟چیزی که ازم پنهون نمیکنی؟تو که میدونی من همه چیمو بهت میگم...
+واقعا چیز خاصی نیست بعدا بهت میگم...
شرل:خیلی بدجنسی آنا...
زین:بیبی...
+بهت گفتم منو اینطوری صدا نزن...انگار که یکی از اون دخترایی ام که طرفدارتن...
زین:داری میگی که نیستی؟
+خب هستم ولی چون بهترین دوست منی!یکی از اون دخترایی نیستم که به خاطر آهنگایی که میخونی و میزنی تو فیسبوک و یوتوب واست کامنتای عاشقانه میذارن و تو مدرسه واست غش میکنن...
زین:باشه بذار تظاهر کنیم باورت میکنم...ولی صبر کن ویدیو جدیدم بیاد خودت اولین نفر طرفدارش میشی...
همون موقع بود که در کلاس زده شد و هری وارد کلاس شد...آب دهنم رو قورت دادمو سرمو پایین انداختم...زین صورتش تو هم رفت و بهم نگاه کردو ابروهاشو بالا انداخت...

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Confused feelings
Romantizmاین مثلث عشقی زندگی اونو به خطر می اندازد. کی میتونه قلبشو به دست بیاره؟یه پسر خوشتیپ یا بهترین دوستش؟آماده شو واسه یه داستان واقعا احساساتی و چرخش غیرمنتظره!