-آنا فکر نمیکنی باید بریم؟
+یس شرل حق با توهه به اندازه کافی دیر شده...
فردا تو مدرسه میبینمت آقای دست و پا چلفتی!-اوه مرسی که شبمون رو خراب کردی هری!
هری:خب الان میخواین کجا برید؟
+معلومه خونه!
هری:سوال احمقانه ای بود قبول دارم...خب وقتی که نتونستم احتمالا شانسی داشته باشم واسه عذرخواهی میتونم برسونمت خونه؟حداقل کاریه که میتونم بکنم!
+خب...اممم خونه من تقریبا نزدیکه...نمیدونم شرل تو چی میگی؟
-من میگم چرا که نه!
+خب پس میبینم که انتخاب دیگه واسم نمونده!
اون به نظر پسر خوبی بود!من جلو کنارش نشستمو شرل پشت...نشستن تو همچین ماشینی رو حتی تو خواب نمیدیدم...شرل حتی یه ثانیه هم دست از حرف زدن برنمیداشت! اول شرل رو رسوندیم و بعد سمت خونه ما حرکت کردیم!حالا فقط توی اتاق خفه ماشین که بوی ادکلن هری همه فضا رو پر کرده بود دوتایی با سکوت مطلق نشسته بودیم...
+مرسی که منو رسوندی!
لبخندی زدمو نفسمو حبس کردم تا از سرعت تپیدن قلبم کم کنم!
-امیدوارم تونسته باشم جبران کنم!معذرت خواهی قبوله؟
ابروهاشو به بالا داد و پوزخندی زد چشماش تنها نوری بود که تو تاریکی ماشین دیده میشد...
+اممم...قبوله!
اون خودشو بهم نزدیک تر کرد همون موقع بود که صدای تپ به شیشه رو شنیدم رومو برگردوندمو زین رو دیدم...اوه خدای من اون اینجا چیکار میکنه...سریع از ماشین پیاده شدمو...
-هی!متاسفم که ترسوندمت!تکستایی که بهت دادم و زنگایی که زدمو جواب ندادی نگرانت شدم!
+اوه امم...من...من خوبم...زین این هریه...همون شاگرد تازه وارد...همو توی کافه دیدیمو اون منو شرل رو رسوند خونه!
هری لبخندی فیک زد و زمزمه کرد...
"فردا تو مدرسه میبینمت آنا"
و بعد پاشو گذاشت روی گاز و با سرعتی باور نکرونی ناپدید شد...اون عصبانی به نظر میرسید انگار که فکر کرده بود زین دوست پسره منه!
-میتونستی به من زنگ بزنی تا بیام برسونمت!به جای اینکه با این پسره بیای و زنگامو تکستامو ریجکت کنی!
+اوه زین!واقعا نیازی نبود...اون خودش پیشنهاد داد...و من میس کالاتو نشنیدم یعنی...
-آنا...چرا لباست خیسه!؟
+چیزی نیست فقط یکم نوشیدنی ریخته!میخوای بیای بالا حرف بزنیم یه چیزی بخوریم؟
-نه!دیر وقته فردا صبح مدرسه داریم!توام به نظر خسته میای بهتره استراحت کنی! فقط میخواستم بیام بهت سر بزنم مطمن شم همه چی رو به راهه...نمیخواستم مزاحمت بشم یا....
+هی...نه اصلا احمق نباش!تو منو نجات دادی هاها...خوشحال شدم اومدی!چیزی...بین منو اون نیست...جدی میگم...یه روز با هم میریم کافه و جبران میکنم...مثلا آخر هفته...
-پس این یه قراره...منظورم اینکه قرارمون میشه شنبه و دیگه بهونه ای قبول نیست...خوشحال شدم اینو روشن کردیم شب خوبی داشته باشی و خوابای شیرینی ببینی...
لبخندی زدم و به آرومی بغلش کردم...درست مثل چند سال اخیر...اون یه دوست فوق العادس!درسته بعضی وقتا حسود میشه و همش میخواد ازم مراقبت کنه ولی اون بهترینه!بدون سرو صدا وارد خونه شدم وقتی به اتاقم رسیدم نفس راحتی کشیدم...برای یه لحظه فکر کردم یه چیز بیشتری از یه دوست از زین حس کردم که شاید زین میخواد این رابطه دوستانه بیشتر بشه...ولی این فکر احمقانس!لباسمو دراوردم و پیراهن خوابم رو پوشیدم...سمت پنجره رفتم تا ببندمش که از پنجره اتاقم زین رو دیدم ساختمون رو به رویی!درست اتاقامون رو به روی همه...اون بالا تنش لخت بود...چشمامو دزدیدم نکنه اون منو درحاله لباس عوض کردن دیده اوه خدای من...یه تکست به گوشیم اومد...
"گود نایت گرل"
طرف پنجره رفتمو لبخندی زدم و دستمو تکون دادم و خودمو روی تخت پرت کردم...
YOU ARE READING
Confused feelings
Romanceاین مثلث عشقی زندگی اونو به خطر می اندازد. کی میتونه قلبشو به دست بیاره؟یه پسر خوشتیپ یا بهترین دوستش؟آماده شو واسه یه داستان واقعا احساساتی و چرخش غیرمنتظره!