قسمت اول

183 15 0
                                    

قسمت اول
صدای آژیر کر کننده ای که تو ساختمون پیچیده بود وادارش کرد زیپ کوله اشو سریعتر ببنده و کیفشو پشتش بندازه. بدون اینکه به عقب نگاه کنه گفت 
   _تموم شد بجنب زین
صدای زین مانع برداشتن قدم های سریعش شد
+لویی ... من نمیتونم تکون بخورم..
لویی بی معطلی به سمت عقب برگشت و گفت _چی؟
زین به زمین اشاره کرد و لویی علت روشن شدن سیستم هشدارساختمون و تکون نخوردن زین رو فهمید واسه یه لحظه شل شد و آروم قدمی به عقب برداشت. با ناباوری به زین نگاه کرد. با سستی زمزمه کرد:
+نه ...
***
هری با بی تابی دستاشو به پایین سقف ماشین تکیه داده بود و با انگشتاش ریتم نامنظمی میزد یهو دستشو مشت کرد و آروم به ماشین زد و گفت
_معلوم هس داری چه غلطی میکنی نایل ما الان 11 دیقه اس هیچ ارتباطی با اونا نداریم ینی دقیقا از وقتی که اونا تو اون کانال کوفتی رفتن ...
نایل بدون اینکه سرشو از روی لپ تاپ بلند کنه با خونسردی میگه
+تا آنتن دهیشون به حداقل لازم نرسه هیچ کاری نمیشه کرد
هری عصبی به سمت نایل اومد و یقه اشو محکم گرفت و به سمت خودش کشید تا اونو از لپ تاپ روی کاپوت ماشین جدا کنه با خشم گفت
_پس توی عوضی به چه دردی میخوری؟
+منه عوضی بدون گیرنده سینگال هیچ کمکی نمیتونم بکنم
_شما کله پوکا معلوم هس تو اون دانشگاه خراب شده چی یاد گرفتید؟
نایل تک خندی از سر حیرت میزنه و میگه
+ببخشید که وقتی توی یه ماموریت خلاف قوانین عضو شدم با استادم راجب این مسئله مشورت نکردم!
_دهنتو ببند
هری با حرص دستشو مشت میکنه و به سمت نایل نشونه میگیره قبل از اینکه مشتشو پایین بیاره دستای لیام مانع حرکت آزادانش میشه لیام جلوتر میاد و آروم و در حدی که یقه لباس نایل رها بشه هری رو به عقب هل میده و با لحن محکم رو به هری میگه
×تمومش کن دیگه خودت که میدونی تقصیر اون نیس
هری با عصبانیت نفسشو بیرون میده و مچ دستاشو از قفل دستای لیام نجات میده
اشلی از روی زمین بلند میشه و از پشت ماشین بیرون میاد نگاهی به لیام میندازه و میگه
- من میرم بدون اینکه زیاد وارد ساختمون بشم یه سرو گوشی آب بدم ببینم میتونم بفهمم چه جوری وضعیت یا نه
لیام با سر تایید میکنه و میگه
×فکر خوبیه
اشلی بدون هیچ حرفی قدماشو تند میکنه لیام انگار چیزی یادش افتاده باشه سمتش میره و بازشو میگیره اشلی با تعجب برمیگیرده لیام آروم میگه
× فقط گیر نیافتی
اشلی لبخندی میزنه و میگه
-مثل همیشه
و بازشو آزاد میکنه
***
زین نگاهی به لویی میکنه و میگه
+قرصتو بده به من و تا جایی که توان داری بدو لویی با اخم میگه
_خفه شو دیونه 
+شوخی نمیکنم لویی این تنها راهی که گیر نیافتیم
_نه نیست
+خاهش میکنم لویی نباید جفتمون بگیریم
_دهنتو میبیندی تا بتونم تمرکز کنم یا نه
+ببین لویی من خودمم قرصام دارم ولی میترسم اگه دستمو ببرم سمت جیبم به خاطر تکون خوردن بی اختیارم همه چی بترکه نذار بدون توجه به هیچی توام با خودم بکشم
_پس بکش اگه میتونی
+ .... آه ..لعنت بهت لویی
_خب حالا بگو دقیقا زیر پات چند تا مین حس میکنی؟
***
لرزش موبایل توی مشتش باعث میشه لیام به اسم روی صفحه نگاهی بندازه هری رو به سمت خودش میکشه و اتصالو برقرار کنه. میذارتش روی اسپیکر صدای اشلی که میپیچه توجه نایلو به خودش جلب میکنه و آروم به اونا نزدیک میشه لیام میپرسه
_تونستی چیزی بفهمی؟
اشلی با صدای نیمه ضعیفی جواب میده
+علتشو نمیدونم ولی فک کنم خودتون حدس بزنید  آژیرهای سیستم هشدار فعال شده و نیروهاشون شدیدا دارن خودشونو مجهز میکنن خیلی وضعیت مطلوبی به نظر نمیاد
هری باسرعت سرشو از روی گوشی بلند کرد و به ساختمان روبه روش  خیره شد و زمزمه کرد:لویی... تو یک حرکت لیامو کنار زد و شروع کرد به دویدن
لیام داد زد: هری !نه !صبر کن!... اه...
گوشی رو از حالت اسپیکر درآورد و به اشلی گفت
_اشلی سعی کن بفهمی اون دو تا کدوم گورین منم خودمو زود میرسونم
تماسو قطع کرد رو به نایل برگشت و گفت
_سفت بچسب به لپ تاپت و اگه حس کردی دنبالتن بشین روی موتور با تمام توانت گاز بده و فرار کن نباید گیر بیافتی فهمیدی
بدون اینکه منتظر جواب بمونه دنبال هری دوید
****
هری با دو وارد سالن اصلی شد لرزش ته صداش
توی فضای بین سیاه و سبز راهرو میپیچید:
_لوییی... لویی
با شنیدن صدای هری لویی و زین سرشو برگردوند
هری سرشو به سمت چپش چرخوند و چشماش توی ساحل چشمای لویی آروم گرفتن با قدم های سریع و بلند خودشو به لویی رسوند و محکم اونو در آغوش کشید لویی لبخند محوی زد و دستاشو روی دو تا برآمدگی عضلات کتف هری قرار داد هری نفس عمیق و حبس شده اشو از سر آسودگی بیرون داد صدای لیام در حالی که هری رو صدا میزد از دور به سختی شنیده میشد زین با شنیدن صدای لیام سریع سرشو چرخوند  دلش میخواست آخرین وقتی که براش باقی مونده، فقط توی نگاه کردن به خنده ها و چشمای همیشه نگران در عین حال امیدوار لیام غرق بشه
لویی و هری با شنیدن صدای لیام که حالا به سالن نزدیک تر شده بود؛ ازهم جدا شدند قدم های تند لیام وارد سالن شد و با دیدن لویی و هری کنار هم یکم خیالش راحت تر شد رو به لویی پرسید: حالت خوبه؟ لویی سرشو به نشونه تایید تکون داد لباشو از هم فاصله داد که چیزی بگه لیام با حرکت دستش اجازه حرف زدن بهش نداد و گفت:
+الان نه ... وقت زیادی نداریم باید زودتر گورمونو از اینجا گم کنیم
دستشو سمت انگشتای زین برد تا با قفل کردنشون بتونه اونو پشت سر خودش بکشونه اما قبل از اینکه انگشتاش حرارت اطراف پوست دست زین رو حس کنن صدای زین بلند شد:
_ به من دست نزن!
لیام با ترس به زین نگاه کرد و به خاطر فریاد چند لحظه پیشش خشکش زد با تعجب گفت:
+خیلی خب.... خودت بیا ..  معذرت میخوام
لیام سرشو چرخوند قدم اولشو برنداشته بود که لویی رو بهش گفت: اون نمیتونه بیاد
هری با شک به لویی که فقط به پاهای زین خیره شده بود نگاه کرد. لیام اخم کرد و گفت:نمیتونه؟
لویی بدون اینکه چشمشو از روی کفشای زین برداره توضیح داد:
×روی مین وایستاده اگه تکونش بدیم منفجر میشه
چشمای لیام از وحشت گرد شد و سمت زین برگشت با ناباوری و چشمایی که شاید فاصله ای با پر شدن نداشتند به چشمای پسر شرقی نگاه کرد و زیر لب جوری که زین بشنوه گفت:زین....
زین به همون آرومی جواب داد:متاسفم...
******
اشلی از راهروی سمت چپ وارد راهروی میانی شد قبل از برداشتن قدم  اول صدای پای چند نفرو که بهش نزدیک میشدند، شنید. رو پاشنهء پاش چرخید و محکم پشتشو به دیوار عمود به راهروی میانی چسبوند. دو تا مرد نسبتا درشت بدون اینکه متوجه حضور اشلی بشن از راهروی میانی به سمت راست پیچیدند. اشلی پشت سر اونها موقع رفتنشون، به سمت راهروی میانی دوید و از پله هایی که به سمت زیر زمین 1 میرفت، پایین اومد. به سه تا کابین های اسانسور رو به روش نگاه کرد. دکمه هر کدومو پشت سر هم فشار داد. کابین سوم که اومد پایین، اشلی رفت تو آسانسور و اعداد درهم برهمی رو فشار داد و اومد بیرون.
کابین دوم هنوز نیومده بود که کابین اول رسید. به ساعتش نگاه کرد. وقت زیادی نداشت. بیخیال کابین دوم وارد کابین اول شد و دکمه 5- رو فشار داد. قبل از اینکه به سمت در ورودی آسانسور بچرخه دستای مردونه ای دور دهنش و بازوهاش حلقه شد. اشلی شروع کرد به جیغ کشیدن و سعی کرد با تکون دادن خوش قفل دستای مرد ناشناسو وا کنه اما تاثیر چندانی نداشت. پاشو به سمت عقب برد و با پاشنه کتونیش محکم لای پای مرد کوبید. مرد از شدت درد دستاشو شل کرد و یکم خم شد. اشلی از فرصت استفاده کرد خودشو از بین بازو های مرد کشید بیرون و رو به روش وایستاد. مرد مشتشو به سمت اشلی نشونه رفت. اشلی خودشو به موقع کشید عقب و با استخون متصل کننده مچ و ساعدش به قسمت نرم گردن مرد ضربه زد. سفیدی چشمای مرد بالا اومد و چند ثانیه بعد بی هوش روی کف چوبی آسانسور افتاد. صدای دینگ مانند آسانسور به اون فهموند که به طبقه ای که میخاست رسیده. دستاشو دور کتف و بازوی مرد پیچوند. از اون چیزی که فک میکرد سنگین تر بود. به سختی مرد رو جلوی در آسانسور کشید و اونو در حالی که بالا تنه اش بیرون آسانسور و پایین تنه اش داخل کابین بود رها کرد. جیغ های کامپیوتری آسانسور که پشت سرهم تکرار میکرد مانع بسته شدن در نشوید به کرکننده تر بودن صدای آژیرهای هشدار کمک میکرد. اشلی با سرعت سمت راهرو رو به روش که حس میکرد تهش به سالن ختم میشه دوید. پیچ در پیج های راهرو رو طی کردو وقتی حس کرد نزدیک تر شده صدا زد: لیام لویی هری زین
به سالن رسید دستشو به دیوار کناری سالن تکیه داد و سعی کرد نفساشو منظم کنه. قیافه هیچ کس خبر خوبی رو نشون نمیداد مخصوصا چشمای لیام. اشلی سعی کرد حس بدی که توی وجودش پیچید و نادیده بگیره. رو به اونا گفت:
_معلوم هست چی کار میکنید؟ چیزی نمونده به ما برسند
صدای زین توی سالن بم تر شد:
×برید هر چقدر بیشتر بمونید تحملش برای من سخت تر میشه.
هری با اخم زمزمه کرد: زین....
لویی با صدایی که یکم خش دار تر و آروم تر بود گفت:
+ولی حتما باید یه راهی باشه
زین یکم عصبی تر گفت:
×هیچ راهی نیس لویی منو تو اونو میشناسیم محاله بذاره کسی از دستش قسر در بره مطمئن باش به هر راهی که منو تو فکر کنیم اونم قبلا فکر کرده و یه جوری جلوشو گرفته پس همین الان برید
لیام با چشمایی که جلوشو یه لایه نازک اشک پوشونده بود غرید:
_من بدون تو هیچ جا نمیرم
زین فقط به صورتش نگاه کرد دستای هری دور بازوش حلقه شد لیام صورتشو سمت هری چرخوند هری آروم و شمرده گفت:
- لیام .. مجبوریم بریم
لیام سرشو سمت زین چرخوند فاصله زیادی تا اشک ریختن نداشت با بغض گفت:
_ من نمیتونم بدون تو زندگی کنم ...
زین یه لبخند غمگین زد و گفت:
× چرا میتونی تو همیشه از پس همه چی برمیای حتی وقتی بقیه تحقیرت کنن و تو رو پس بزنن و بهت مستقیم بگن تو هیچی به جز یه غرور نابجا و انتخاب غلط نیستی تو همیشه یه راهی پیدا میکنی که خودتو نجات بدی و من عاشق این مرد شدم کسی که هیچ وقت نمیبازه تو باید خوب زندگی کنی لیام باید خوشحال باشی و بخندی باید منو توی گذشته ول کنی تو باید از من .... بگذری ...
به خنده کوچیک کرد و گفت:
× درضمن جناب درغگو تو 28 سال بدون من زندگی کردی پس نگو نشدنیه ...
هری سرشو انداخته بود پایین نمیخاست کسی متوجه بغضش بشه لویی پشت به زین وایستاده بود و بی صدا برای دوست قدیمیش اشک میریخت لیام آروم اسم زینو لب زد و زین دوباره با یه لبخند رو به لیام گفت:
× برو لیام همون مردی باش که عاشقش شدم
هری دستشو از روی بازوی لیام برداشت لیام نفس عمیقی کشید و سعی کرد راه گلوشو برای حرف زدن باز کنه چشمای قهوه ای زین رو به چشمای خودش گره زد و گفت:
_ دلم برات تنگ میشه
زین متقابلا به چشمای لیام خندید و گفت:
منم همینطور
هری و لویی با نگاه از زین خدافظی کردن زین هم با فشردن پلک هاش و لبخند تلخش جوابشونو داد هری و لویی جلوتر راه افتادن و لیام هم چرخید و آروم پشت سرشون قدم برداشت صدایی زمزمه مانند و گیج اشلی توی سالن پیچید:
- اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدای اشلی لیام انگار تازه متوجه حضور اون شد سرشو آورد بالا و بلند گفت: صبر کن! هری و لویی با تعجب سمت لیام برگشتند لیام با حالت متفکرانه و تا حدودی مشکوک روی پاشنه اش چرخید و انگشتشو رو به اشلی تکون داد و گفت:
_تو ... من پرونده تو رو خوندم تو تنها کسی بودی که فقط با 23 سال سن تونستی اول یه افسر ماموریتی و بعد تبدیل به دستیار کاراگاه بشی برای تو استثنائی قائل شدند که درس های علوم نظامی که برای باهوش ترین پلیس هام 6 سال طول میکشه 3 ساله تموم کنی چون پدر تو موثر ترین فرد توی ساخت و خنثی کردن مین برای دولت بود و تو از وقتی که مادرتو از دست دادی ینی 16 سالگی از پدرت خیلی چیزا یاد گرفتی ولی استعداد تو حتی از پدرت بیشتر بود انقدر که تو رو به یه نابغه تبدیل کرد. دختر 18 ساله ای که خطرناک ترین مین رو توی هسته مرکزی یه قطار در حال حرکت خنثی کرد ... پس اگه الانم کسی بتونه کمکی بکنه... اون تویی.
اشلی که از دونستن اطلاعات ریز خودش جاخورده بود با گیجی پرسید: چه کمکی؟
لیام توضیح داد:
_ زین روی یه مین قوی وایستاده چیزی که میتونه کل این سالنو منفجر کنه فک میکنی تو بتونی اونو خنثی کنی؟
چشمای اشلی تا حد ممکن گرد شد و وحشت زده به کفش های زین خیره موند جوری خشک شده بود که انگار نفسم نمیکشید زین با تحیر به لیام نگاه کرد و گفت:
×داری چیکار میکنی؟
لیام سرشو چرخوند مصمم گفت:
_ مگه نگفتی عاشق مردی شدی که واسه هر چیزی یه راه حل پیدا میکرد مگه نگفتی همون مرد بشم منم دقیقا دارم همین کارو میکنم نمیخوام به این زودی تسلیم بشم اجازه نمیدم ببازم ... چی شد اشلی... از پسش برمیای؟
همچنان سکوت و نگاه وحشت زده اشلی ادامه داشت لیام که جواب نگرفته بود نگاهشو از زین گرفت و به اشلی خیره به کف سالن دوخت صداشو یکم بالاتر برد و محکم گفت: اشلی !
جواب اشلی بدون تغییر سکوت و نگاه خیره بود لیام اینبار با فریاد گفت: اشلی جانسون!
اشلی که انگار تازه متوجه لیام شده بود به خودش اومد و سرشو بالا گرفت لیام با همون تن قبلی گفت:
_ میتونی... یا نه!...
******
نایل که تمام مدت سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده و آروم باشه با استرس به صفحه مانیتور لپ تاپ نگاه میکرد و منتظر دریافت فقط یه سیگنال بی جون و ضعیف بود. چشماشو بست و آرزو کرد وقتی بازشون میکنه صدای بوق ضعیفی به نشونه دریافت سیگنال اونو متوجه خودش بکنه. تا 4 شمرد ولی وقتی چشماشو باز کرد خبری از بوق نبود چند لحظه دیگه به صفحه خیره موند و وقتی حس کرد خبری نیس عصبی دستاشو مشت کرد و روی کاپوت ماشین کوبید بلند فریاد زد: لعنتی! روی پاش چرخید و پشت به لپ تاپ وایستاد. دستشو به کمرش زد و سرشو انداخت پایین. صدای بوق مانند ضعیفی از سمت لپ تاپش شنید. سریع برگشت و روی لپ تاپ خم شد. سیگنال کامل شناسایی نمیشد. فقط نشونه ای از حضور کسی با کد سیگنال های اون 5 نفری بود که نایل منتظرشونه. باید روی اون کد کار میکرد تا بفهمه دقیقا علامت کدومشونه و کجاست. دستشو سمت کیبورد برد و با پی در پی زدن دکمه ها سعی کرد فرستنده سیگنال رو پیدا کنه اما انگار سیگنال بیشتر از اون چیزی که اون فک میکرد مخفی بود. به طرز عجیبی سیستم امنیتی قوی داشت که نایل یادش نمیومد برای هیچ کدوم از اونها از این روش امنیتی استفاده کرده باشه. چن لحظه صبر کرد و زیر لب گفت:
_ خیلی عجیب امنیتش بالاس ...یه چیزی درست نیس...
شونه هاشو انداخت بالا و وقتی دوباره دستشو سمت دکمه های صفحه برد متوجه شد که کار نمیکنن . با وحشت دونه دونه دکمه ها رو تست میکرد ولی هیچ کدومشون هیچ تغییری ایجاد نمیکردن. ظاهرا همون سیگنال مرموز سیستمشو مسدود کرده بود. با چشمای گرد شده از ترس و نگرانی گفت:
_ نه نه نه نه.. الان نه!
با شنیدن صدای تیزی که شبیه باز شدن در یه گاراژ قدیمی بود سرشو بالا آورد و به ساختمونی که هری و لیام با لویی و زین اشلی توش بلیعده شده بودن نگاه کرد. وقتی باز شدن پارکینگ اون ساختمونو دید به قدرت شنوایی خودش ایمان آورد. تازه فهمید هدف اصلی اون سینگال شناسایی موقعیت خودش بود. سریع باتری لپ تاپشو درآورد و اونو بست و توی کوله پشتیش گذاشت. موتور خوابیده اشلی رو بلند کرد و روش سوار شد صدای چرخ های ماشین پشت سرش فقط یه معنی میداد. ماموریت اونا گرفتن نایل بود. با آخرین سرعتی که میتونست گاز میداد و سعی میکرد هر  لحظه فاصله اشونو بیشتر کنه ولی ظاهرا خیلی موفق نبود. به پشت سرش نگاه کرد که ببینه چقدر از اونا جلوتره و خیلی سریع از این کارش پشیمون شد. چون اصلا انتظار صحنه پشت سرشو نداشت. دوباره با ترس به جلوش نگاه کردو با خودش گفت: اینا از کی سه تا شدن ...
سعی کرد راه حلی برای جاگذاشتن اون سه تا ارازل پیدا کنه به خاطر فاصله چند صد مایلیش با وگاس باید بیخیال نقشه کوچه پس کوچه پیچیدن یا بین ماشینا و خیابونای شلوغ گم شدن میشد دوباره به جلوش و بیابون گردو خاکی روبه روش که انگار قصد تموم شدن نداشت نگاه کرد. دندوناشو روی هم فشار داد تا بتونه تمرکزشو جمع کنه با شنیدن صدای چرخ های ماشین پشت سرش متوجه نزدیکتر شدن ماشینا شد و توی جاده خاک و خلی زیر پاش بیشتر گاز داد برق زدن چیزی جلوتر توجهشو جلب کرد مثل اینکه دعاهای مادربزرگش واقعا اثر داشت با دیدن جاده فرعی کنار جاده اصلی لبخند زد همیشه عاشق این نقشه بود بیشتر گاز داد تا حدی که بتونه به آخرین سرعت موتور برسه از شدت سرعت ماشینای پشت سرش راضی بود چیزی به شروع جاده فرعی نمونده بود نگاه نایل به جاده کناریش و در حدودی پشت سرش بود ولی موتورش دقیقا مسیر مستقیمو میرفت دیگه چیزی نمونده بود چشماشو باز تر کرد و به خودش گفت حالا. توی یه حرکت موتورو توی جاده باریک فرعی پیچوندو مسیرشو کج کرد سه تا ماشین که انگار توقع این حرکت ناگهانی رو نداشتن بدون فکر همزمان پیچیدن. با وجود ترمز های دقیقشون به خاطر سرعت زیادشدن هیچ کدوم نتونستن دوباره کنترل فرمونو بگیرن نایل سرشو چرخوند و با دیدن برخورد سنگین اون سه تا ماشین بهم قهقه پیروزمندانه زد و دور شد یوهوی خوشحالی گفت و فقط روی رسوندن خودش به وگاس تمرکز کرد ولی این خیال راحتش خیلی طول نکشید چون متوجه شد یکم جلوتر جاده فرعی و جاده اصلی بهم میرسند لبخندش روی لباش خشک شد از روی کلافگی چشماشو روی هم فشار داد و دوباره باز کرد انتظار شنیدن تایرای ماشینای تصادفی قبلی رو داشت ولی با صدای چرخ های دیگه ای با اخم و تعجب سرشو چرخوند اون صداهای چرخ بینهایت شبیه صدای چرخ های خودش بود فقط در تعداد زیادتری. کاملا درست حدس زده بود حدودا 4 تا موتور دیگه پشت سرش گاز میدادن که قطعا  آخرین سرعتشون خیلی بیشتر از سرعت موتور فعلی نایل بود پوفی کشید و دوباره سرشو چرخوند. سعی کرد چن تا پیچ نسبتا خطرناک توی جاده بزنه و موتورشو به سمت راست و چپش خم کنه ولی فایده ای نداشت. ظاهرا اونام به حد خیلی خوبی مهارت داشتن. نمیدونست از شرشون چطوری راحت بشه. با نگرانی به جاده نگاه میکرد ولی چیزی که دید باعث شد تقریبا نفسش بند بیاد. چند متر دیگه جاده تموم میشد! یه دره با عمقی که هنوز ازش مطمئن نبود جاده رو شکافته بود و دوباره از سر گرفته بود. نزدیک تر شده بود حالا میتونست بگه دره نیمه عمیقی بود. احتمالا اگه سقوط میکرد نمیمرد ولی ستون فقراتش میشکست. دوباره به عقب نگاه کرد. پس نقششون این بوده که اونو اینجا گیر بندازن. به جلو نگاه کرد. تنها راه همین بود. باید از روی دره میپرید تا بتونه خودشو به ادامه جاده شکافته شده برسونه. درسته که نایل موتورسوار خوبی بود ولی این مهارت در این ابعاد و با این موتور هیچ جا آموزش داده نمیشد. سرعتشو بیشتر کرد و متوجه سرعت گرفتن چرخ های پشت سرش هم شد. یه نفس عمیق کشید حالا فقط چند قدم با دره فاصله داشت. موتورو به آخرین ساعتش رسوند . وقتی چرخ جلوش به لبه دره رسید اونو به سمت بالا کشید و موتور از جاده جدا شد چشماشو بست تا اگه سقوط کرد چیز زیادی حس نکنه. باد محکم به صورتش برخورد میکرد و اون هنوز وسط هوا معلق بود.
**********
اشلی که انگار تازه توسط صدای بلند و جدی لیام به زمان حال برگشته بود چشماشو محکم روی هم فشار داد افکار توی ذهنشو کنار زد و خیلی زود چشماشو باز کرد قدماش تند کرد و به سمت زین اومد دستشو زیر کت چرم قرمزش برد و همونطوری که تو جیبش دنبال چیزی میگشت گفت:
_ خیلی خب باید اول نوک چاقو رو جایگزین پای زین کنم تا بعد بتونم دقیق بررسیش کنم.
یه چاقو جیبی از توی کتش درآورد و ضامنشو باز کرد زین با نگرانی به لیام نگاه کرد لیام سریع ارتباط چشمیش رو با زین قطع کرد و سرشو انداخت پایین زین واقعا نمیخواست اشلی بخاطر اون صدمه ای ببینه و از حرکات لیام هم متوجه وجود همین نگرانی توی اونم شده بود. اشلی روی زمین زانو زد. زین به دختر نشسته جلوی پاش نگاه کرد و گفت:
+ اشلی
اشلی سرشو آورد بالا و به چشمای زین نگاه کرد زین ادامه داد:
+تو مجبور نیستی اینکارو بکنی
اشلی بدون یه لحظه مکث و با یه لحن مصمم گفت:
_ چرا هستم
و دوباره سرشو انداخت پایین یه نفس عمیق کشید و تمرکزشو جمع کرد چاقو رو آروم به سمت کتونی زین برد چاقو رو مماس به کف کتونی حرکت داد و جلو برد حس کرد فاصله کمی تا نقطه اتصال زین و مین مونده تمرکزشو بیشتر کرد و چاقو رو با مهارت بیشتری مماس کتونی حرکت داد صدای تق کاملی رو از زیر پای زین شنید این ینی موفق شده بود بدون اینکه سرشو بیاره بالا به زین گفت:
_ خب حالا پاتو بردار
زین با تعجب و استرس واضحی ته صداش گفت: +باشه..
و سعی کرد پاشو از زمین جدا کنه ولی خیلی تکون نمیخورد اشلی با صدای مطمئن تری به زین گفت:
_ به من اعتماد کن زین پاتو بردار
زین دوباره سعی کرد ولی بعدش نفسشو کلافه بیرون داد و گفت:
+ شاید هنوز نتونسته باشی به هسته اصلی مین دسترسی پیدا کنی و فقط شدتشو بگیری ببینید من ممکنه ترجیح بدم بمیرم تا اینکه کل زندگیمو با پای مصنوعی بگذرونم
اشلی با عصبانیت سرشو آورد بالا و توی چشمای زین زل زد با صدای بلند تر و از کوره دررفته تری
گفت:
_ببین مسخره اگه شدتش گرفته شده باشه قبل از اینکه پای تو منفجر بشه کل صورت من میترکه پس مطمئن باش بخاطر خودمم که شده حواسم جمعه حالام به من اعتماد کن قبل از اینکه کسی بخواد هممونو بگیره ... با شمارش من ...
زین چشماشو روی هم فشار داد تا فقط به صدای اشلی گوش بده و روش متمرکز بشه اشلی شروع کرد:یک!
لیام همچنان به کف سالن زل زده بود تا چشماش ترسشونو به زین منتقل نکنند اشلی ادامه داد:دو! لویی لبشو میجویید و دستای هری و محکم لای انگشتاش فشار میداد تا یکم آرومش کنن هری دست آزادشو مشت کرده بود و ناخوناشو روی پوست دستش فشار میداد اشلی آخرین اعدادش رو شمرد:
_ سه! .. حالا!
*******
'چند ماه قبل'
دستشو روی دکمه پلی کنترل ضبط فشار داد صدای اد شیراین توی اتاق پخش شد جلوی آینه وایستاد و  با حوله کوچیکش موهای فرفری و حالت دارشو خشک کرد آهنگو همراهی کرد و تو آینه برای خودش خوند: I'm in love with your body
و به خودش چشمک زد و خندید موهاشو که خشک کرد نوار دور حوله اشو باز کرد و حوله کوچیکترو دور کمرش گره زد گردنبند صلیبشو برداشت و انداخت گردنش صلیب روی تتوی پروانه ایش کشیده میشد به سمت قهوه جوش رفت آب و دونه های قهوه رو گذاشت و منتظر صدای بوق آماده شدن قهوه اش موند اد آهنگشو تموم کرد و این دفعه  havana کاملیا توی اتاق طنین مینداخت به سمت کمدش رفت به یونیفرم آبی تیره اش نگاهی انداخت لبخند زد و رو بهش گفت:
_ فعلا رفیق. دلم برات تنگ میشه
دوباره خندید لباسایی رو که آماده کرده بودو بیرون آورد و روی تخت انداخت باکسرشو پوشید و شلوار خاکستریشو پاش کرد شونه کردن موهاش که تموم شد صدای موبایلش جو آروم اتاق رو بهم زد صدای ضبط و کم کرد و موبایلشو روی اسپیکر گذاشت صدای بمی که سعی میکرد مرموز به نظر بیاد گفت:
_ مستر استایلز؟
هری با لبخند به سمت قهوه جوشش که چن ثانیه پیش براش بوق زده بود رفت و گفت:
+ لیام میدونم تویی
قهوه رو تو لیوانش حبس کرد لیام ادامه داد:
_ ازت بدم میاد هری ! چجوری فهمیدی منم .. من همینجوری ترفیع گرفتم خود جف گف میگن غیرقابل پیش بینی بودنمه که باعث مفید بودنم میشه
هری خندید و ماگشو روی میز گذاشت و به لیام گفت:
+ آره تو برای همه غیرقابل پیش بینی ای اما نه برای من و حدس بزن چی... من برای همین ترفیع گرفتم
لیام با خنده گفت:
_ خفه شو من حتی با شماره خودمم زنگ نزدم
+ خب هیچ مجرمی و کلا هیچ کسی جز تو به من این وقت صبح زنگ نمیزنه
_ حالا هرچی ... میتونی حدس بزنی از کجا زنگ میزنم
هری در حالی که دکمه های لباس سفیدشو میبست گفت:
+آم .. تلفن عمومی کنار ایستگاه اتوبوس
_  نه نابغه! از دفترمون یا بهتر بگم دفتر جدیدمون
+ هی تو چجوری رفتی؟
_ اوه استایلز من همیشه روابط خودمو دارم
+اوه جدا؟مثلا چه روابطی؟
_ نه خب راستشو بخای ظاهرا این ساعت دیگه کسی حوصله نداره بهشون گفتم تازه منتقل شدم کلید دفتر جدیدمو میخام اونام همینجوری بهم دادنش
هری دوباره خندید و گفت:
+پس حسابی میزا رو برق بنداز پین  امروز که قهوه ام و خوردم ولی از فردا بدم نمیاد یه نسکافه تلخم هر صبح روی میزم باشه در ضمن نگران انعامتم نباش قول میدم ازش راضی باشی
لیام جواب داد:
_ ها ها ها خیلی بامزه بود استایلز انقد که یادم رفت بخندم. تو چی کار کردی
هری تو کمد دنبال کتش گشت و گفت:
+ خب چون من مثل تو بوگندوی اعظم نیستم حمام کردم
لیام گفت:
_ هری تو واقعا امروز بانمک شدی میترسم ترفیعتو پس بگیرن
هری جلوی آینه دوباره به خودش نگاه کرد و با صدای جدی ای گفت:
+ نگران ابهت من نباش پین و سرت تو کار خودت باشه
_ خب خوبه پس از پسش برمیای مال خودت
+ از پس چی؟
_ درواقع ما تنها انتقالی های این جا نیستیم قراره از این بعد یه دستیارم برامون بیارن پروندش روی میزه یه دختره نسبتا جوونه که اسمشم درست یادم نیست...آم...شیارا شیلا شریل شولی ...
+ شولی دیگه چه کوفتیه؟
_نمیدونم همینجوری به ذهنم رسید صبر کن.. اهان .. اشلی جانسون 24 ساله
+ واقعا که اسمش به شریل و شیارا شبیه بود
_ اره این یکیو قبول دارم
+ گفتی 24 سال ... اون دستیار ماس یا ما پرستار بچه پدر مادرش؟...
_ بیخیال هری اون فقط 3 سال از من کوچیکتره!
+ ثانیه ها توی کار ما دخالت دارند پین حداقل 3 سال کم تجربه تر
_ اوه اوکی شرلوک هلمز... پس من منتظر صدای قدم هات توی دفتر میمونم کاراگاه استایلز..
هری کتشو پوشید و با تقلید از لحن لیام گفت:
+ به زودی میبینمتون و روزتون بخیر کاراگاه پین..
هری با لبخند تماس و قطع کرد ماگشو از روی میز برداشت و دوباره صدای ضبطو زیاد کرد کنار پنجره واستاد و به آسمون رو به روش و سرنوشت نامعلومش نگاه کرد صدای آهنگ باعث شد یه اخم ریز بکنه هیچ وقت یادش نمیومد اون اهنگ ادلو لای این پلی لیست گذاشته باشه شونه اشو بالا انداخت و آروم آروم قهوه اشو سر کشید.
شایدم حق با هری بود اون آهنگ هیچ وقت اونجا نبود اون آهنگ یه جور هشدار بود هشداری که میخاست اونو به سمت سرنوشتش هدایت کنه. سرنوشتی که شاید هیچ کس انتظارشو نداشت.
صدای ادل به اوج خودش رسید:
We could have had it all
Rolling in the deep
You had my heart and soul
And you played it
To the beat
____________________________________
خب فک کنم این طولانترین پارت کل داستان بشه چون میخواستم معرفیشون کنم و اینا دیگه خیلی زیاد شد
اول که بنظرم تم داستان دستتون اومد یه جور لری پلیسی عاشقانه جنایی که نمیدونم کلا چند تا ف.ف لری اینجوری داریم
دوم اینکه اون تیکه که اول خوندید در واقع زمان حاله و ماجرا تا چند تا پارت تو فلش بکه
سوم که حالا حالاها هیچ شرطی برای آپ ندارم خودم احتمالا هفته ای دو بار آپ میکنم تا اینکه شما چقدر استقبال کنید یا بخوابید زودتر آپ شه
چهارم اینکه بخونید دیگه آفرین😂
   💚💚💙💙 دوستون دارم💚💙💚💙

Rose Of Wine [L.S]{Z. M}Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon