١قمارخانه

175 10 6
                                    

*شب سردى بود برف سرتاسر خيابان را پوشانده بود شيشه ى خانه ها يخ بسته و بخار كرده بود چراغ ها با نور ضعيف سو سو ميكردند در آن خانه هاى قديمى اثارى از حيات نبود ولى يك نَفَر بود پسرى با ژاكت بلند از دور و از كنار بلوار ميگذشت او صورتى سفيد چشمانى خمار و بينى تير كشيده با كمى قوز و لبانى خطى و بسته داشت و قدش به 1.83ميرسيد در كل فردى جذاب بود چشمانش تنها روى يك خانه متوقف بود وهيچ چيزى در اطرافش نظرش را جلب نميكرد دستش را به نشان تاييد روى سنگفرش جلوى خانه گذاشت ودر باز شد و أو وارد خانه شد همان لحظه سكوت شكست حال آن پسر دريك قمار خانه ى عجيب قرار داشت  پسرى ك در فضاى بيرون عجيب به نظر ميرسيد الان عادى ترين فرد آنجا محسوب ميشد كافه پر از دود و پر از آدم هاى عجيب و جن ها بود جن ها موجودات كوتوله اى بودند با گوش و دم دراز و چهره اى نفرت انگيز دهان گشادشان پر بود از دندان هاى تيز و كثيف دماغشان تيزو قوزدار بود و چشمان بيش از حد درشت و از حدقه در آمده داشتند و خيلى سريع راه ميرفتند به گونه اى كه حس ميكردى غيب ميشوند آدم ها نيز وضعيت عادى نداشتند همه جور آدمى آنجا بود از زنى كه رقاص كاواره بود تا مردسياه پوستى كه قدش به٢.٣٠ ميرسيد وهيكل چاقى داشت و همين طور فردى كه به جايجاى بدنش حلقه آويزون كرده بود پسرك آنجا ايستاده بود كه زنى با پيشبند و موهاى تراشيده شده وتاس به طرفش آمد و گفت خانم بالا منتظرته پسر بى آنكه چيزى بگويد سرش را به سمت پله ها چرخاند و بالا رفت

ليلىWhere stories live. Discover now