١٠_دود

26 7 3
                                    

ليلى باورش نميشد كه روزى در آن خانه ى ويلايى تنها شود به تنهايى به گياهان آب دهد شام و ناهار هايش را تنهايى بخورد خودش غذا درست كند كه البته غذا هاى محدودى را شامل ميشدند اكثراً سوپ ميخورد يا پاستا و انگيزه اى براى درست كردن غذا هاى سنگين نداشت بيشترين تفريحش مدرسه و اليسا بود كه حالا او هم حال خوبى نداشت منتظر فرصت بود تا با اليسا بيرون رود ولى نميدانست كى به او بگويد. پس آن شب تصميمش را گرفت گوشى را برداشت و با او تماس گرفت:
_سلام
_اِسلام ...خوبى؟
_مرسى عزيزم من خوبم تو بهترى؟
_ليلى به نظرت من زشتم؟!
_اوففف اليسا اين چه حرفيه ميزنى معلومه كه نيستى!
_پس چرا ساموئل دوسم نداره؟
ليلى كه اين چند روز به شدت از ساموئل متنفر شده بود گفت:به خاطر اينكه يه پسر بى لياقت و نفهمهههه!!!توروخدا بس كن اليسا...
اليسا صدايش لرزيدو گفت:زنگ زدم بهش ،گريه كردم براش صدامو گذاشت رو ايفون با دوستاش بلند بلند بهم خنديدن ..
_واى اليسااا اون هنوز خيلى بچست تو اصلاً نبايد حرفاشو باور ميكردى...!
ليلى ادامه داد:ببين بيا بريم سينما بعدشم بيا خونمون كسى نيست به مامانت اينا بگو بيا پيشم منم تنهام..
_باشه..مرسى
_خواهش ميكنم ،خوب باش!فردا ميبينمت._باشه شب به خير
_شب توام به خير
گوشى رو قطع كرد ساعت ١١شب بود روى تختش دراز كشيده بود و دلش قاروقور ميكرد هنوز شام نخورده بود ،همينطورى يك دفعه يادبنيامين افتاد توى اين چندروز خيلى كم ديده بودش آيا او ميدانست كه ليلى تنهاست؟يا اينكه نميدانست؟آيا ممكن بود مايكل بيرونش كرده باشد و آن چندروز براى جمع كردن وسايل آمده باشد؟؟
ليلى وقت زيادى براى فكر كردن به همه آن مسائل نداشت زيرا بيش از حد گرسنه بود.پس بلند شد و رفت به آشپزخانه ميخواست سوپ ديروزش را گرم كند كه متوجه شد برق اجاق گاز قطع شده آهى كشيد درست كردن گاز فقط كار مايكل بود و ازليلى برنميامد پس تصميم خودش را گرفت شومينه را روشن كرد تا غذا را روى آن گرم كند ظرف شيشه اى سوپ را روى هيزم هاى آن گذاشت و زيرش را كم كرد كه يادش افتاد لب تابش را روشن گذاشته از پله ها بالا رفت و خواست لب تاب را خاموش كند كه متوجه ايميلى شد بازش كرد از جانى بود ،او نسبتاً پسر شاخى در ميان بچه هاى ديگر بود،:
سلام ليلى با بچه ها مهمونى گرفتيم ويلاى ساحلى دست يكيو بگير با خودت بيار دوست تو جانى😘
لبخندى روى لبان ليلى نقش بست اما با خودش فكر كرد كه كسيو نداره كه با خودش ببره جانى كه ميدونست پس چرا إينو گفته بود ليلى شروع به تايپ كرد ...ليلى نزديك يك ساعت داشت با جانى حرف ميزدو ميخنديدند و اصلاً حواسش نبود كه سوپ دارد ميسوزد خانه را دود از جا برداشته بود سوپ جزقاله شده بود كه ناگهان يكى در زد و ليلى تازه به خودش آمد از اتاق بيرون رفت و ديد كل فضا را دود و بوى شديد سوختگى از جا برداشته پس داد زد:نهههه سوپ........پايين دويد و خواست جلوى شومينه ى پر از دود برود تا خاموشش كند كه بامبببببببببببب.......ظرف شيشه اى با صداى مهيبى تكه تكه شد و لكه هاى داغِ سوپ و خورده شيشه ها به سمت ليلى و درو ديوار پرتاب شد ليلى جيغ بنفشى كشيد و و بالاخره به سرعت دستش را دراز كرد و شومينه را خاموش كرد و بعد نفس راحتى كشيد لكه هاى سوپ بازو و روى ترقوه اش را سوزانده بود چند جا از بازو اش هم در اثر شيشه خورده ها خراش برداشته بود شانس آورده بود در چشمانش نرفته بود با اين حال بوى گند سوختگى بيشتر از همه اذيتش ميكرد كه دوباره ولى اينبار شديد تَر در زد ليلى تازه يادش افتاد و پرسيد:كيه؟؟؟
_منم بنيامين ...
ليلى در را باز كرد و بنيامين با ديدن او چشمانش گشاد شد پيراهن كثيف و سوپى ،خورده شيشه هايى كه ميان موهايش بود و خانه اى دود كرده....
با تعجب پرسيد :تو حالت خوبه؟؟؟!!!!
ليلى با ديدن او دستپاچه شده بود بنيامين مثل هميشه ظاهرى فوق العاده داشت او شلوارى كرم و پيراهنى سفيد پوشيده بود :
_اممم آره خوبم..🙄
_من يه صدايى شنيدم مثل انفجار اونجا چه خبره؟؟
_غذام سوخت ...ينى غذام منفجر شد..ليلى از نگاه كردن به چشم هاى بنيامين طفره ميرفت ولى همين كه نگاه معصومانه اش به بنيامين گره خورد بنيامين به شدت شروع به خنديدن كرد ليلى با تعجب او را نگاه كرد كه از خنده ريسه ميرفت ليلى فهميد كه او روى گونه اش چال دارد او ميگفت:يَى ..ينى يه غذا هم نميتونى خودت درس كنى؟؟؟!!!😂🤦🏼‍♂️ليلى سرش را پايين انداختو و چيزى نگفت بنيامين ناگهان خنده اش قطع شد_ناراحت شدى؟؟
ليلى همچنان سرش پايين بود:نوچ...
_امم كمكى چيزى لازم دارى؟
لحظه اى هردو سكوت كردند ليلى نگاهش كردو از جلو در كنار رفت وگفت:اينجا يكم بهم ريختست فقط.. ..بنيامين وارد خانه شد و به ديوار هايى كه با سوپ شير آغشته شده بودند نگاه كرد بعد دماغش را گرفت و گفت پيفففف عجب بويى درو باز بزاريم بوش بره بعد پنجره ها را هم باز كرد خلاصه باهم شروع به تميز كردن خانه كردند حدود نيم ساعت بنيامين تى كشيدوخورده شيشه ها را جمع كرد ليلى هم ديوار را دستمال كشيد بعد از تميز كردن بنيامين دستمال هاى كثيف را جمع كردو خواست دستمال ليلى را بگيرد ،پس از پشت به بازويش زد كه متوجه شود كه جيغ ليلى درامد ،بنيامين با تعجب به بازوان زخمى و قرمز ليلى نگاه كردو گفت :واى تو زخمى شدى؟!!
_نه....فقط يه خراش كوچيكه..
از جايى كه بنيامين دست گذاشته بود يك قطره خون چكيدو پايين آمد
_وسايل پانسمانتون كجاست؟؟
_زير كابينته ولى نميخوااااد...
بنيامين نذاشت ليلى حرفش را تمام كند پلاستيك پانسمان را برداشت و به ليلى گفت كه روى مبل بشينه و خودش هم كنار او نشست او مايع ضدعفونى روى بازوى ليلى ريخت و با پنبه آن را پاك كرد و باندى را به دور دستش پيچيد ليلى بى آنكه چيزى بگويد به موهاى خرمايى بنيامين خيره مانده بود و قلبش تندتند ميزدكاربنيامين كه تمام شد سرش را بالا گرفت و ديد كه ليلى در حال نگاه كردنش بوده نگاهش در نگاه ليلى قفل شد هيچ كدامشان چيزى نميگفتند فقط همديگر را نگاه ميكردند كه ليلى با دستپاچگى نگاهش را دزديد وبلند شد اِ...ممنون ...چيزى ميخورى ؟!بنيامين هم كه انگار موذب شده بود سرش را پايين گرفت و الكى شروع به خاراندن سرش كردو گفت :اممم نه بابا .........الآن بگم دوباره ميزنى خودتوآتيش ميزنى😅
ليلى ناگهان بلندخنديد و گفت :بابا اذيت نكن ديگه اتفاقى بود.
بنيامين هم خنديدو گفت :باشه اشكال نداره به مامان بابات نميگم 😉
_اههههه لطف ميكنى..ولى اونا مامان بابام نيستن...
بنيامين با تعجب گفت:واقعاً؟؟!!پس كيتن؟!
_مادرخونده و پدرخوندمن ..
_اِاِاِ....چه عجيب و...جالب
ليلى خنده تلخى كرد و گفت:آره عجيبه..
بنيامين گفت :نظرت چيه يه غذاى خشمزه واسه خودمون درست كنم؟
_بلدى؟؟!
_معلومه كه بلدمم
اونشب واقعاً شب خوبى براى ليلى شد او اصلاً فكر نميكرد بنيامين آنقدر استيك هاى خشمزه اى درست كند نيمه شب بنيامين بالاخره رضايت داد كه به اتاق خودش برود ليلى از او تشكر كرد و واو هم رفت .

ليلىWhere stories live. Discover now