اليسا

34 6 8
                                    

بعد از مدرسه ليلى با كلى اصرار بالاخره اليسا را به خانه يشان كشاند آنها جنگل را دور زدند و به مزرعه رسيدن كه اليسا گفت:خانوادت تا كى ميخوان شهر بمونن؟
_تا بعد به دنيا اومدن بچه..
_چيييييييى؟!!اليسا چشمانش از تعجب گرد شد _ينى تا نزديك ٩ماه تو رو تنها ميزارن ؟؟؟!!
ليلى كه خودش هم رضايت زيادى از اين موضوع نداشت ولى گفت:خب ببين اونا بعد از ١٥سال تازه تونستن بچه دار شن عاديه كه واسشون آنقدر مهم باشه..
اليسا گفت:آره ولى بايد به توام يكم اهميت ميدادن..
ليلى خنديدو گفت:نه بابا يه تجربه زندگى مجردى هم خوبه
اليسا هم خنديدو گفت:اوممممممم آرهههههه ....دوس پسرم نداريم بياريم خونه😂
_مسخرههههه 🤦🏻‍♀️😂
_آهان راستى!اون پسره هنوز هستش؟؟!
_آره هستش
اليسا دستاشو به حالت نقشه كشيدن به هم ماليدو گفت:همينههههههه ...ليلى هم خنديد _ليلى به مسافر خونه قديمى سمت زيرشيروانى اش اشاره كردو گفت :اينجا زندگى ميكنه
اليسا به هيجان اومدو گفت :واييى ...خوب ليلى با من كارى ندارى؟ميخوام ديگه برم خونه اون..
ليلى بلند بلند خنديد:اليسا دهنت سرويس🤦🏻‍♀️😂
ليلى بالاخره اليسا را به خانه خودشان برد و به او از استيك ديشب داد و وقتى به اليسا گفت كه دستپخت بنيامينه اليسا ذوق زده گفت:بيشعووووووووور چرا واسم تعريف نكردى؟؟؟؟؟!!بدو بدو همشو تعريف كن واسم ...ليلى هم جز به جز اتفاقات ديشب را برايش تعريف كرد دست آخر اليسا گفت كه ميخواد يه كرمى به بنيامين بريزه پاشد و به سمت پنجره اتاق ليلى رفت:اوممممم عجب ديديم دارى بهش خرتو پرتاى ميز تحرير ليلى را نگاه ميكرد كه گفت :روزنامه هات واسه سه هفته پيشن چرا؟؟؟ليلى گفت:خيلى وقته واسمون روزنامه نميارن نميدونم چرا؟!🤔دوربين چشمى ليلى را برداشت و با خنده گفت اى شيطوووون با اينم كه ديدش ميزنيووو...
ليلى كمى سرخ شد ولى خنديد
_واييييييييييييييى خداى من ....اليسا با دوربين به پنجره اتاق او نگاه ميكرد و دهانش باز مانده بود وخودش خشكش زده بود
_چى شده؟؟؟!!
اليسا جوابى نداد همانطور مبهوت مانده بود ...
_با تواممم ميگم چى شده؟؟!
اليسا همچنان جواب نداد ..
ليلى بلند شدو دوربين را از دستش گرفت و به چشمش زد ؛بنيامين آنجا بود و لباسش را از تنش دراورده بود پوست سفيدش و بازوان برامده اش واقعا جذاب بود سينه و شكمش هيچ مويى نداشت و بسيار خوشفرم بود ..ليلى دوربين را پايين آورد و پشت چشمى براى اليسا نازك كرد و گفت:خجالت بكش دختر من گفتم چى ديدييييى😑
_واييييى ليلى خيلى خوبببب بود!!😯
ليلى اينبار ديگر خنديدو با دوربين به سر اليسا ردو گفت:دخترهِ هيزززز !!!
در كل آنروز خيلى به هردو خوش گذشت بعد از ظهر كلى با دوستاشون چت كردند درباره مهمونى جانى و اينكه قراره چه لباسى بپوشند و اينكه قراره با كى به قرار بروند حرف زدند اليسا گفت من با بنيامين ميرم تا كون ساموئلو بسوزونم ليلى هم خوشحال بود كه باعث شده اليسا حالش بهتر شود ؛ساعت ٨شب بود ليلى و اليسا داشتند فيلم سينمايى ميديدندو تخمه ميشكستند كه  يكى در خانه را زد و قبل اينكه ليلى تكانى به خودش بدهد اليسا مثل بنز رفتو درو باز كرد و لبخندى به پهناى صورتش زد و بنيامين را نگاه كرد،بنيامين اخمى كرد_ام سلام؟
_سلااااااااممم
_سلام
بنيامين با ديدن ليلى چشمش برق زد _سلام خوبى؟مثل اينكه كاردارى و مزاحمت شدم؟!
اليسا:اووووو نبايا مزاحم چيه جونم مراحمى ما داشتيم فيلم ميديديم توام بيا بامون فيلم ببين😃
بنيامين واسه اجازه گرفتن به ليلى نگاه كرد
ليلى خنديدو گفت:آره راس ميگه بيا تو
_اكى مرسى
بنيامين روى مبل يك نفره نشست و اليسا گفت خببب حالا كه نرفتيم سينما بياين فيلم ترسناك ببنيم ...نظرتون چيه؟؟!!
بنيامين لبخندى به گوشه لبش نقش بستو و گفت :اگهههه خودتون نميترسين ...ليلى گفت:ههههه چى فكردى ما اصلاً با اين چرتوپرتا نميترسيم ...
اليسا:نه باو ليلى خودايش من شباش خودمو خيس ميكنم ..
ليلى:اخه چرا بايد از چيزى كه وجود نداره بترسيم؟؟!
بنيامين:وقتى ميترسى كه باور كنى وجود دارن.

ليلىTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon