٨صبحانه

24 8 2
                                    

صبح شد ليلى خميازه اى كشيد و ساعتش راخاموش كرد ساعت ٦.٣٠صبح بود و ليلى عاشق اين بود كه بيخيال مدرسه ميگرفت ميخوابيد ولى هيچوقت نميتوانست اينكارو بكنه پس لباس هاى فرم سرمه اى اش كه يك دامن و كت با بليز و كروات بود را پوشيد و پايين رفت اولويا صبحانه را براى او و مايكل آماده كرده بود ليلى با خود فكر كرد كه اولويا چقدر سحرخيز شده _صبح بخير اولى چه خبره؟؟
_صبح بخير عزيزم ،خبر اينكه بيخوابى گرفتم ديشب اصلا نتونستم بخوابم فكنم ديگه نبايد شبا قهوه بخورم.
_اى واى فكنم الان خيلى خوابت مياد پس،ميخواى بخواب من صبحانه رو ميچينم.؟
ليلى به صورت اولويا نگاه كرد صورتش سفيد شده بود او گفت:_نه بابااا خواب كجا بود از ديشبه با خودم كلنجار رفتم كه خوابم ببره الان از خواب تنفر دارم. اولويا با ظرافت هميشگى اش ميز را چيد اولويا يك مدت روانشناسى ميخوند و در كلنيك كار ميكرد ولى از بعد از افسرده شدن خودش ديگر كار هم نكرد او اكثر مواقع خواب بود يا به زور كارى انجام ميداد ،مايكل ورودش را با يك صبح بخير خبر داد و پشت ميز نشست :_حالت بهتره عزيزم؟
_آره بهترم
همگى شروع به خوردن كردند ليلى عاشق شكلات صبحانه با كره بادام زمينى بود و مايكل هم مثل هميشه پنير با گردو ميخورد ولى اولويا لب به صبحانه نميزد مايكل لقمه اى گرفت و به دست اولويا داد و گفت:_يه چيزى بخور !
اولويا لقمه را گرفت و خواست بخورد كه اوقققق زد لقمه از دستش افتاد ،دستش را جلوى دهانش گرفت با عجله بلند شد و به سمت دستشويى دويد ....
مايكل:_حالت خوبه عزيزم؟؟؟!!!
مايكل بلند شد و به سمت اولويا دويد ليلى هم پشت سرش آمد اولويا روى توالت فرنگى خم شده بود و به زور شكم خالى اش را خالى تَر ميكرد مايكل دست روى شانه اش گذاشتو و گفت:چى شد يه دفعه؟حالت خوبه ؟؟؟ميخواى بريم درمانگاه؟؟
اولويا بلند شد و گفت نه فكنم مسموميت غذايى باشه ؛ليلى با نگرانى به اولويا نگاه كرد:اگه ميخواى امروز نميرم مدرسه پيشت بمونم؟؟؟!
مايكل:_نه عزيزم من پيشش ميمونم تو برو مدرست دير ميشه الان ؛ليلى رضايت داد كه برود ولى همچنان نگران اولويا بود كل راه تا مدرسه را به اولويا فكر كردحتى وقتى كه به مدرسه رسيد واليسا و ساموئل دوستانش را ديد باز هم واكنشى نشان نداد اليسا پيشش رفت و ازش پرسيد و ليلى هم جريان اولويا را تعريف كرد و اليسا هم گفت كه اين كه چيزى نيست كه نگرانش باشد ليلى به زور3زنگ را پشت سر گذاشت در زنگ تفريح هم اليسا مدام درمورد ساموئل حرف ميزد چرا كه به تازگى باهم رل زدند و اليسا بسيار هيجان زده بود ليلى فقط به ظاهر حرف هاى او را گوش ميداد و در زنگ آخر كه هندسه داشتند ليلى آنقدر فكرش مشغول بود كه آقاى واتسون معلمشان صدايش كرد و او نفهميد پس با خط كش بلندش به او زد كه ليلى از جا پريد و موجبات خنده بچه هارا فراهم كرد وقتى زنگ خورد ليلى با مينى بوس مدرسه آمد و راه باقى مانده را هم با قدم هاى بلند و عجول به خانه طى كرد نميدانست چرا هرچه به خانه نزديك تَر ميشد اضطرابش بيشتر ميشد و در نهايت در را با كليدش باز كرد و گفت:كسى خونه نيست؟؟از راهرو گذشت و وارد پذيرايى شد كه ناگهان مايكل و اولويا را ديد مايكل اولويا را در آغوش گرفته بود و هردو داشتند گريه ميكردند همان لحظه قلب ليلى فروريخت و گفت:_سلام؟؟؟!!!چه چِ ...خبره؟؟
ليلى بى آنكه بفهمد اولويا جلو آمد و ليلى را در آغوش كشيد و اينبار با شدت بيشترى گريه كرد ليلى با دستش او را نوازش كرد و گفت:حالت خوبه؟؟؟!!
گريه هاى وحشيانه اولويا ناگهان به خنده تبديل شد و بريده بريده گفت:لِ..ليلى مَ مَن دارم مِ مِ........ماما....مامان ميشم 😭😂

ليلىWhere stories live. Discover now