٧طوفان

29 7 2
                                    

_ليلي....لييييييييلييييييي.....؟
_بله اولويا؟؟
ليلى به آشپزخانه آمد
_اوه اومدى!ميشه لطف كنى لباسارو از بند بيارى فكنم داره طوفان ميشه ...
ليلى از پنجره آشپزخانه نگاهى كرد باد با شدت لباس ها را تكان ميداد
_آره حتماً ...سپس سبد لباس رابرداشت و بيرون رفت باد آنچنان با شدت ميوزيد كه پيراهن سبز رنگ ليلى را ميخواست از تنش دربياورد، ليلى به سرعت شروع به جدا كردن لباس ها از گيره ها كرد كه ناگهان يكى از لباس ها كه پيراهن قرمز رنگ خودش بود از دستش سر خورد و به هوا رفت ليلى سبد را كنار گذاشت و به دنبال پيراهن پارچه هاى سفيد را كه به تندى تكان ميخوردند را كنار زد به دنبال پيراهنش كمى دويد كه ناگهان صورتش با چيز سختى برخورد كرد صورتش را عقب برد ،سرش را بالا گرفت و بعد جيغ كوتاهى كشيد ،بنيامين دو دستش را به نشان تسليم بالا گرفت او يك پيراهن سفيدنازك پوشيده بود و پيراهن قرمز ليلى در دست راستش بود و گفت:_ببخشيد نميخواستم بترسونمت.
ليلى از ديدن يكدفعه او شوكه شده بود دستش را روى قلبش گذاشت و گفت:_اوففف اين دومين باريه كه منو ميترسونيد!
بنيامين لبخند موزيانه اى زد و گفت :_من واقعاًاًاً معذرت ميخوام.
_نه اشكال نداره بهتر شدين؟؟
_بله بهترم دست پدرتون واقعاً شفاست
باد همچنان به شدت در مو و پيراهن ليلى ميپيچيد،ليلى با خجالت پيراهنش را گرفت تا بالا نرود كه بنيامين گفت:_اين پيراهنو نجات دادمم .ليلى خجالت زده پيراهن را از دست او گرفت و گفت :اوه ممنون
_پيراهن توهِ؟؟؟
ليلى سربه زير گفت:_بله مال منه..
بنيامين لب و لوچه اَش را جمو جور كردو گفت:حدس ميزدم پيراهن خوشگليه :)
ليلى خنديد وبالآخره در چشمان بنيامين نگاه كرد و با خنده گفت:_لطف دارين ممنون.....
ولى تمام نشد ليلى همچنان روى چشمان بنيامين قفل شده بود بنيامين نيز خيره او را نگاه ميكرد ليلى با خود فكر كرد كه چه چيزى در چشمان او آنقدر مجذوبش كرده كه بنيامين سكوت را شكست همچنان كه خيره به ليلى بود گفت:_الان باد ميبرمون...
با اين حرفش ليلى خنديد كه خودش گفت :_من جمع ميكنمشون. و سريع لباس ها را از بند دراورد و به درون سبد انداخت ليلى آن لحظه فقط حواسش پيراهن سبز رنگش بود كه بالا نرود پس از او تشكر كرد او سبد را تا خانه براى او آورد و وقتى اولويا او را ديد اصرار كه ناهار را در كنار آنها بخورد پس او هم قبول كرد مايكل هم آمد و سر ناهار كلى با بنيامين در مورد كسب و كارو يك عالمه چيز ديگه حرف زدند بنيامين فلوريدايى بود و گفت كه وقتى بچه بوده يتيم شده ولى زنى از او مراقبت كرده و آنشب هم كه زخمى بوده گير چند دزد افتاده بوده كه با يكى درگير شده و او چاقو زده و فرار كرده در مورد سنش هم گفت كه ١٨سالشه و هنوز به مدرسه ايسلاندو ميره با اين حرفش ليلى بسيار تعجب كردو پرسيد:_منم به اون مدرسه ميرم ولى تاحالا نديدمت؟!
_خببب من غير حضورى برداشتم فقط امتحانارو اونجا ميدم.
_اهان...
حرف هايشان تمام شد.شب هنگام خواب ليلى از پنجره اتاقش به اتاق زيرشيروانى مسافر خانه نگاه كرد سپس لبخندى زد ،به رختخوابش رفت و خوابيد

ليلىDonde viven las historias. Descúbrelo ahora