اول صدای خندهای گوشنواز به گوشش میرسه و وقتی به مرد زیبایی که تو بغلش نشسته نگاه میکنه، میفهمه که اون صداهای خنده از لبهای اون مرد گذشته، چشمهای مرد به شکل دو حلال ماه زیبا دراومده و داشت مثل خورشید باسرزندگی میخندید.
بازوهاش رو دور مرد کوچکاندامتر میندازه، بینی کوچیک قشنگش رو میبوسه و انگشتهاش رو در موهای مرد گره میزنه و فقط با نگاه کردن به اون مرد احساس خوشبختی تمام میکنه. خیلی خوششانس بود که اون مرد رو تو بغلش داشت، بالاخره میتونست جیمین رو نزدیک خودش داشته باشه و بهش نشون بده که چقدر دوستش داره و تا موقعی که از نفس بیفته ببوستش.
مرد کوچکاندامتر لپش رو بهنرمی و از روی صداقت میبوسه، و قفسهی سینهش درحالی که هردو باشیفتگی به هم نگاه میکردن و از اینکه تو بغل همدیگه بودن خوشحال بودن پر از غلیان شادی میشه.
جیمین میگه: «کوکی، دوستت دارم عزیزم.» و نفسش به پوستش میخوره.
جونگکوک میخنده و اول بینی جیمین و بعد لبش رو میبوسه.
«منم دوستت دارم، جیمینی. منم دوستت دارم.» و به خاطر اقرار این کلمات اشکهاش به نرمی روی لپهاش سرازیر میشه، خیلی خوشحال و احساساتی شده چون جیمین رو خیلی دوست داره و حالا، اونها باهمدیگهن...
***
جونگکوک از خواب بیدار شد، جای اشکها روی لپهاش مونده بود، اما اشکها به دلیلی جز خوشحال بودن از در آغوش داشتن عشقشه، چون جیمین اونجا نیست و چندین هفته س که همینطور بوده. هنوز به جیمین چیزی نگفته، هربار که میبینتش حرفهاش رو قورت میده، چون میخواد با جیمین خوشحال باشه. وقتی جیمین خوشحاله، خودش هم نمیتونه خوشحال باشه؟ به خاطر جیمین؟
قلبش مخالفت کرد و وقتی بخشی از خوابش رو به یاد اورد – خاطرهای از زمانی که وقتی بیداره به سختی میتونه به یاد بیاره – صورتش رو با دستهاش پوشوند و دوباره گریه کرد.
***
عزیزم، اون شب وقتی خواب بودم
خواب دیدم که در آغوشم بودی
ولی عزیزم، وقتی بیدار شدم، اینطوری نبود
پس سرم رو خم کردم و گریه کردم
***
اون مرد رو فقط یه بار دید، همون مردی که جیمین عاشقش بود، مردی که خودش نمیتونست باشه. معلوم بود که اون مرد هیچی نمیدونست، پس جونگکوک خودش رو دوست جیمین معرفی کرد، اگرچه مطمئن نیست که دیگه حتی بشه بهش گفت دوستی، ولی با این حال خودش رو اینطوری معرفی کرد. جونگکوک فهمید که اون مرد آدم بدی نبود، و مشخص بود که اون مرد جیمین رو از ته دل دوست داره، ولی نه به اندازهی جونگکوک. جونگکوک جیمین رو بیشتر از هرکس دیگه دوست داشت. و برای اینکه این حرفش رو ثابت کنه حاضر بود حتی زندگیش رو بده، و وقتی اولین باری که یه گلبرگ تف کرد بیرون رو به یاد اورد و فهمید که فقط به زمان بستگی داره که همهچیز تموم بشه، به نظر رسید که واقعاً زندگیش رو هم میده.
YOU ARE READING
When The Sun Sets | JiKook [Persian Translation]
Fanfictionاین مجموعه داستان زندگی جونگ کوک و جیمینه که از همدیگه دور میشن...