جونگکوک که بالاخره یونگی رو در محوطه دانشگاه پیدا کرده بود، گفت: «اِ، هیونگ، یه چیزی باید بهت بگم. یه لحظه وقت داری؟»
یونگی چرخید، متعجب به نظر میرسید، و در عوض جواب دادن، اول جونگکوک رو فوراً و محکم بغل کرد.
یونگی با اوقات تلخی گفت: «خدای من، جونگکوک. کجا بودی؟ چرا به پیامهامون جواب نمیدادی؟ میدونی چقدر نگرانت بودیم!» ولی بیشتر نگران بود که نکنه اتفاقی افتاده باشه. اگه جونگکوک داشت از نگاه کردن به چشمهای یونگی اجتناب میکرد، پس یعنی حتماً یه اتفاقی افتاده، خصوصاً با در نظر گرفتن ظاهری که جونگکوک داشت.
جونگکوک کفشش رو روی زمین کشید و زمزمه کرد: «کالجم رو عوض کردم، هیونگ. من... من دیگه به این کالج نمیام.»
ـ یهویی؟ جونگکوک، این که ربطی به جیمین نداره، داره؟ به خدا قسم اگه...
جونگکوک فوراً سرش رو تکون داد و حرف یونگی رو رد کرد: «نه! نه، به جیمین ربطی نداره. قضیه دیگه حل شده، خالهم دربارهی رشتهم فهمید و اون... اون...» دستهاش شروع کردن به لرزیدن و یونگی فوراً دستهاش رو گرفت.
«من پشتتم، جونگکوک، میتونی بهم بگی چی شده، باشه؟» جونگکوک به تأیید سرش رو تکون داد، ولی هنوز ناراحت به نظر میرسید. «خب، بعدش چی شد؟»
«اون برام نزدیک اون کالج یه آپارتمان گرفت تا دیگه نتونم با جیمین تو یه آپارتمان زندگی کنم و دیگه نمیتونم اونقدر تو یا جیمین رو ببینم.» جونگکوک برای لحظهای تنفس، مکث کرد. «هیونگ، من فکر نمیکنم... این ایدهی خوبی باشه. منظورم اینه که، خودت میدونی، بدون تو یا جیمین، ن... نمیدونم، هیونگ...» زد زیر گریه و یونگی جونگکوک رو به جایی پرتتر از جایی که بودن، برد و با ملایمت به دوست جوونترش اطمینان خاطر میداد.
یونگی با دستش روی دستهای جونگکوک دایره میکشید، پرسید: «به جیمین چی میخوای بگی؟ نمیخوای دربارهی چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده بهش بگی، نه؟»
جونگکوک ناراحت به نظر میرسید، و دست یونگی رو فشار داد.
ـ نمیدونم... ولی باید یه چیزی بهش بگم. تازه، اگه من اینجا نباشم اون چیزیش نمیشه، ولی من...
ـ جونگکوک، قرار نیست ما ناپدید بشیم، خودت که میدونی، هنوز هم پیشتیم، حتی اگه نتونیم همدیگه رو ببینیم، باشه؟ تا اونجا که بتونم بهت پیام میدم، باشه؟ تو تنها نیستی، جونگکوک. مدت زیادیه که دیگه تنها نیستی.
***
یونگی در حالی که سرش به چیزی که داشت میخوند بود، گفت: «فکر نمیکردم نامه رو بهش بدی.»
YOU ARE READING
When The Sun Sets | JiKook [Persian Translation]
Fanfictionاین مجموعه داستان زندگی جونگ کوک و جیمینه که از همدیگه دور میشن...